حکایت ایمان زن نابینا+حکایت یک پزشک و چندین حکایت آموزنده دیگر

در این بخش مطالب متفرقه مربوط به زمینه دینی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

حکایت ایمان زن نابینا+حکایت یک پزشک و چندین حکایت آموزنده دیگر

پستتوسط tarannom » يکشنبه آبان ماه 28, 1391 2:18 pm

آنجالی همراه عده ای از دوستانش زیر سقفی از ستارگان چشمک زن نشسته بود و با آنها در باره عشق خداوند و رحمت های بیکرانش گفت و گو می کرد او می گفت در همه ی وقایع اراده ی خدا را مشاهده کنید.
هنگام رنج و شکست همانند لحظات لذت و پیروزی به نور بخشش و مهر او درود فرستید آنگاه رنج دیگر شما را نمی گزد و پیروزی شما را متکبر نخواهد ساخت.
در همین هنگام زنی از آنجا می گذشت که اندوهی عمیق بر قلب او سنگینی می کرد.وی سخنان آنجالی را شنید وبه او گفت:گفتن این سخنان برای تو آسان است.زخم رنج تنها برای عده ای همچون من که هر روز رنج می برند آشناست.تو از خدا ونور رحمت خدا حرف می زنی،ولی افسوس  دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم تیره و تاراست؛دنیایی که در آن پلیدی رشد می کند و پاکی دردهای جهنمی را تحمل می کند
.
آنجالی،به زن که کودکی در آغوش داشت نگریست وبه او گفت:همین حال کودکت را به زمین انداز.اورا بینداز.

زن که متحیر شده بود گفت:تو چه مرد عجیبی هستی!چطور می توانم کودکم را زمین بیندازم؟او می میرد!

آنجالی پرسید:آیا در ازای هزار سکه این کار را خواهی کرد؟زن پاسخ داد:حتی اگر به اندازه ستاره های آسمان به من سکه طلا بدهی حاضر نیستم این کار را انجام بدهم.

آنجالی پرسید:آیا مطمئن هستی که اگر فرمانروایی سرزمینی را هم به تو بدهند،حاضر نیستی کودکت را به زمین اندازی؟

زن گفت:مثل روز روشن است که اورا به هیچ قیمتی نخواهم انداخت؛کودکم برای من از هر ثروتی در دنیا ارزشمندتر است.وسپس کودکش را به سینه

فشرد.آنگاه آنجالی گفت:مادر!آیا تصور می کنی که تو فرزندت را بیش از خداوند که به فرزندانش عشق می ورزد دوست داری؟

زن منظور او را دریافت و این آگاهی چون اشراق تازه ای دردرون او بود پرسید:اگر خداوند واقعا به ما عشق می ورزد،پس این همه رنج و اندوه در دنیا برای چیست؟
آنجالی گفت:رنج و اندوه در برنامه ی الهی،جای خود را داراست.

وقتی که کودک تو بیمار می شود،او را مجبور می کنیکه داروهای تلخ بخوردو توجهی به فریادها اشکش نمی کنی.روح ما نیز بیمار است،خداوند چون مادر مهربان داروهای تلخ درد و رنج را بر ما نازل می کند.از رنج فرار نکن؛سعی نکن از آن بگریزی بلکه با روحیه ای درست آن را بپذیر....

به قول جیم روهن:آرزو نکن کارها آسانتر باشد،آرزو کن تو بهتر باشی!

کسی پرسید:بگو آیا در زندگی واقعی به کسی بر خورد کرده ای که این راه را که تو چنین زیبا از آن سخن می گویی،پیموده باشد؟

آنجالی چند لحظه مکث کرد،سپس گفت:سالها پیش از دهکده ای می گذشتم .داخل کلبه ای مخروبه رفتم.زنی پیر و نابینا را دیدم که آنجا روی زمین نشسته بود.او زنی کاملا بی چیز بود که در میان فقر کامل زندگی می کرد.با دیدن وضع رقت بار و تنهایی اش گفتم:مادر ،باید خیلی احساس تنهایی کنی

.او با صدایی که هنوز  در گوشم صدا می کند،گفت:به هیچ وجه.همسایه ها مرا دوست دارندو هر آنچه را لازم است ،برایم انجام می دهند.
با تعجب پرسیدم :اما مادر ،وقتی که طوفان می وزد و باران از سقف کلبه چکه می کند چطور به تنهایی ندگی می کنی؟

او من احساس تنهایی نمی کنم.قلب من در افتاب و باران به طور یکسان خوشحال است.همسایه های خوب هر آنچه را را می خواهم به من می دهند؛خواسته های من خیلی کم هستند.

در کلام او چیزی بود که به من می گفت این زن ناینا و فقیر دارای راز پنهان شادمانی بود.

کنار پایش نشستم و به صورت نورانی و بی گناهش خیره شدم.پرسشهای متوالی از او پرسیدم ،شاید که راهی به سوی رازش بیابم
.سر انجام گفت من احساس تنهایی نمی کنم،چرا معشوق همیشه در کنارم است.در تاریکی و روشنایی ،وقتی که همه در خواب هستند ((او))را صدا می زنم و((او))  بی صدا می آید.با ((او)) حرف می زنم. ((او)) با من حرف می زند.با داشتن((او))به چیزی نیاز ندارم. ((او)) او همه چیز در همه چیز است.بی تردید ((او)) آن واحد در کل است.

همچنان که به  سخنانش گوش می دادم خم شدم تا پایش را ببوسم.چشمانم پر از اشک شده بود.صدایم از شدت احساساتم می لرزید.می دانستم در آنجا فردی زندگی می کند که خداوند  برای او تنها واقعیت زندگی است!

او گفت: ((هر آنچه خیر من باشد،خداوند برای من پیش می آورد و هر آنچه برایم پیش آید،از جانب خدا برای خیر من است.بدون خداوند هیچ گونه شادی حقیقی وجود ندارد.آرامش ما،در اراده و خواست او نهفته است.و هرچه بیشتر باخواست او هماهنگ شویم. سرور معنوی بیشتری روح ما را سیراب خواهد کرد...
آخرين ويرايش توسط tarannom on جمعه دي ماه 22, 1391 7:45 pm, ويرايش شده در 3.

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 5
CafeWeb (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), erfan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), salar67 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: حکایت ایمان زن نابینا

پستتوسط Noha » سه شنبه آبان ماه 30, 1391 8:37 pm

بسم الله المستعان

tarannom نوشته است:
هر آنچه خیر من باشد،خداوند برای من پیش می آورد و هر آنچه برایم پیش آید،از جانب خدا برای خیر من است.بدون خداوند هیچ گونه شادی حقیقی وجود ندارد.آرامش ما،در اراده و خواست او نهفته است.و هرچه بیشتر باخواست او هماهنگ شویم. سرور معنوی بیشتری روح ما را سیراب خواهد کرد...


سلام الله بر شما

کاربر گرامی tarannomبه پینوس خوش آمدید،امیدوارم از مطالب مفیدتان استفاده نماییم.

از ارسال این مطلب ارزشمند هم ممنونم،تذکر به جایی بود.


جنة الفردوس مأوایتان


الـلـهم ء ات أنــفـسنا تقـــواهــا و زکیـــها إنــک أنــت خــیر من زکــیها


برای نویسنده این مطلب Noha تشکر کننده ها:
tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Noha
معاون و ناظر سایت
معاون و ناظر سایت
 
پست ها : 1424
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 25, 1389 12:30 am
محل سکونت: pavah
تشکر کرده: 2031 بار
تشکر شده: 1557 بار
امتياز: 4930

پستتوسط tarannom » پنج شنبه دي ماه 21, 1391 9:02 pm

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد،

بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟

مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام

باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .

پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار

می کردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که که به ان باور دارم میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از

اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و
و بزرگی خدا ....

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم

ازش سوال کنم؟

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس

گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.



هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 2
farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tafgah72 » پنج شنبه دي ماه 21, 1391 10:23 pm

tarannom نوشته است:
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.



سلام الله بر شما

جزاک الله ، به راستی چنین است!

برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها:
tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

پستتوسط pejmanava » جمعه دي ماه 21, 1391 12:41 am

زیبا بود .

پیروز باشید .
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

پستتوسط tarannom » جمعه دي ماه 21, 1391 12:53 am

درود فراوان به شما کاربر گرامیpejmanava


خیلی ممنونم از لطفتون


مسیر زندگیتون سرسبز و لبریز از خوشبختی باشه

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها:
pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » جمعه دي ماه 22, 1391 6:47 pm

آرامش دنیا مال کیه؟


یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می‌کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله‌ها‌مو بهت میدم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.


پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری

که قول داده بود تمام شیرینی‌هاشو به پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می‌کرد که همون طوری که خودش

بهترین تیله‌شو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی‌هاشو قایم کرده و همه شیرینی‌ها رو بهش نداده .



نتیجه اخلاقی داستان :


عذاب وجدان همیشه مال كسی است كه صادق نیست

آرامش مال كسی است كه صادق است

لذت دنیا مال كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می‌كند

آرامش دنیا مال اون كسی است كه با وجدان صادق زندگی می‌كند



برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), farzaneh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » جمعه دي ماه 22, 1391 7:36 pm

يك بچه  بداخلاقي بود.

پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود،

تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در

ديوار سخت بكوبد.

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.

پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است

را از ديوار بيرون بكشد.

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است.

پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.

پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت

ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو



در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي

مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري

، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام
،
زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند
.
يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.

دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند

. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها:
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » جمعه دي ماه 22, 1391 7:42 pm

فرشته ی یک کودک



کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: "می گویند فردا شما مرا به زمين می فرستيد،

اما من به این کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

" خداوند پاسخ داد: "از ميان بسياری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

" اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هيچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی

هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. "

کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شيرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد

و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."

کودک با ناراحتی گفت: " وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟"

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "

کودک سرش را برگرداند و پرسيد : " شنيده ام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

"فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قيمت جانش تمام شود.

"کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من هميشه به این دليل که دیگر نمی توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.

"خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت

، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."

در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمين شنيده می شد.

کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسيد:

"خدایا ! اگر باید همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویيد. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهميتی ندارد.


به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . "
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » يکشنبه دي ماه 24, 1391 1:48 pm

" چرخه زندگی "


پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.

دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل

می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی

می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.*”

پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر

میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.

اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند..

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین

ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟*”

پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با

مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن .

ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم،

این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند...

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها:
pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » يکشنبه دي ماه 24, 1391 1:53 pm

داستان بسیار اموزنده کاسب محل


پیرزن گفت:آخه مادر روش نوشته 1000 تومان تو چرا 1500میگی ؟ دیروزم یه پفک 500 تومنی رو 700 تومن به نوه م فروختی.

گفتم حاج خانوم همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای بذار سرجاش بیخودی سر درد نده.

دوباره گفت : خدارو خوش نمیاد مردمو اینطور اذیت میکنی و ازشون سوء استفاده می کنی .خدا قهرش میگیره.

گفتم خرج بالاست.پول آب ،پول برق،پول گاز، هزارتا کوفت و مرض .

بالاخره از روی ناچاری 1500 تومان داد و جنسشو برداشت و رفت.

من تنها مغازه اون محله بودمو تا مغازه بعدی حدود 500 متر فاصله بود.اهل محل مجبور بودن از من خرید کنن.واسه همین هر طور که دوست داشتم

جنسامو می فرختم.هر چقدر دوست داشتم روشون میکشیدم. بعضی وقتا، ترازو رو دستکاری میکردم تا جنس و بیشتر از وزن واقعیش نشون

بده.جنس نو و کهنه رو با هم مخلوط می کردم و به قیمت جنس نو بلکه بیشتر می فروختم.قربونش برم نظارت هم که نبود .خلاصه هر کاری دوست

داشتم می کردم غافل از اینکه....


خدارو فراموش کرده بودم.یادم رفته بود ناظر واقعی اونه و به هر کاری که می کنیم آگاهه.

یه روز که تو مغازه نسشته بودم.تلفن زنگ زد.گوشیرو برداشتم زنم پشت خط بود با صدای خیلی وحشت زده ای گفت هر جا هستی خودتو زود برسون خونه، دخترمون حالش خیلی بده.

نرگس عشق بابا بود حاضر بودم کل دنیا رو بدم نرگسم طوریش نشه.

با عجله خودمو خونه رسوندم.دیدم دخترم داره تو تب میسوزه.

به زنم گفتم چطور شد نرگس حالش خوب بود که.چرا اینجوری شد؟!!

زنم گفت تا ظهر حالش خوب بود و داشت با بچه ها بازی میکرد یهو نمی دونم چش شد.تشنج کردو دیدم تب داره بعدم زنگ زدم به تو.زود وردار بچه رو ببریم دکتر!

دکتر نرگس و معاینه کرد وگفت که هر چه سریعتر باید برسونیمش بیمارستان وگرنه ممکنه مشکل خیلی جدی براش پیش بیاد.

توی راه تمام کارایی که تو این مدت کرده بودم جلوی چشام بود. حرفای پیرزن مدام تو گوشم بود که: خدارو خوش نمیاد با مردم اینکارارو میکنی خدا قهرش میگیره.

بغض گلومو گرفته بود دلم میخواست گریه کنم گفتم خدایا غلط کردم توبه می کنم دیگه اینکارو نمی کنم .من نرگسمو از تو میخوام.

قول میدم جبران کنم.قول میدم .کمکم کن خدایا،کمکم کن!!!!!.

آره اینکه میگن انسان فقط موقع سختیها به فکر خدا میفته ،واقعا حقیقت داره.

وقتی رسیدیم بیمارستان به دستور دکتر نرگسو تو بخش مراقبتهای ویژه بستری کردن.

نمی دونم نرگس چش شده بود.دکتر هم یه توضیحاتی میداد که اصلا متوجه نشدم.تمام فکر و ذهنم نرگسم بود.اگه اتفاق بدی براش میافتاد من چه

خاکی تو سرم میکردم.همش تقصیر من بود آه و نفرین مردم منو گرفته بود.خدا قهرش گرفته بود خدا...

نرگس بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد ولی به خاطر تشنج هایی که کرده بود دچار مقداری کم هوشی شده بود.دکتر می گفت :مرد خدا خیلی

بهت رحم کرده ممکن بود دخترت ناقص بشه و یا حتی اونو از دست بدی.برو شکر خدا کن که دخترتو دوباره بهت بخشید.

اشک دور چشام حلقه زده بود .گفتم خدایا شکرت.خدایا نوکرتم. مرده و قولش.

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), maysam_b (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » دوشنبه دي ماه 24, 1391 12:31 am

ارزش یک لبخند...



در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند

. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث

تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که

دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختربچه ایی

داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان

دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس

انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.

آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت.

او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می‌دید،

شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.

وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » دوشنبه دي ماه 25, 1391 11:31 pm




گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید



پیری برای جمعی سخن میراند...

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟


نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » دوشنبه دي ماه 25, 1391 11:38 pm





فرشته بیکار



روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت

مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند.

مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.

مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟


فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب

می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند "خدایا شکر"

برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

پستتوسط tarannom » سه شنبه دي ماه 26, 1391 3:27 pm

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.

در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.

سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "

پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست
.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !

یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .

پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

بعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: Google [Bot] و 2 مهمان