[CENTER] [FONT=Tahoma] گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید [/FONT] [/CENTER] [CENTER] [/CENTER] [CENTER] [FONT=Tahoma] پیری برای جمعی سخن میراند... [/FONT] [FONT=Tahoma] لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. [/FONT] [FONT=Tahoma] بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد ...
[CENTER] وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها….. [/CENTER] [CENTER] مثل همیشه آخر حرفم [/CENTER][CENTER] [/CENTER][CENTER] و حرف آخرم را [/CENTER][CENTER] [/CENTER][CENTER] با بغض می خورم [/CENTER][CENTER] عمری است [/CENTER][CENTER] لبخند های لاغر خود را [/CENTER][CENTER] [/CENTER]...
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قب...