"پیام الهی"
مثال های زیادی از این نوع داریم که باید آنرا بخوانیم،از آن جمله پیامی است که خداوند برای مالک بن دینار فرستاد.
او یکی از بزرگان تابعین است.در ابتدا فرد گنهکار و فاسقی بود،او در مورد خودش می گوید:هیچ گناهی نبود مگر از من سرزده باشد،سالیان سال بدین منوال بودمردم را اذیت می کردم و اموالشان را می گرفتم،تا اینکه روزی در بازار مردی را دیدم که شیرینی می خرید و به فروشنده می گفت:به من زیاد بده چون من سه دختر دارم،رسول خدا (ص)به کسی که لبخند برلبان دختران کوچک بیاورد بشارت داده است.در این لحظه محبت دختران کوچک در قلبم افتاد،پس تصمیم گرفتم که ازدواج کنم و دختردار شوم.(این پیام را نگاه کن)این پیام برای شخص متدین نبود بلکه برای یک شخص گنهکار بود.آرزوی ازدواج کردم......اما چه کسی با من ازدواج می کند منی که این چنین فاسق و فاجرم!
پس اندکی از فسق و فجورم کاستم....همانطورکه خواستم خداوند دختری به من داد،او را فاطمه نامیدم،خیلی دوستش داشتم و هرچه بزرگتر می شد ایمان در من قوی تر می شدوگناه و فجور کم رنگ تر.تا اینکه دختر سه ساله شد،با وجود اینکه من مشروب می خوردم ولی آن را کم کرده بودم. روزی که مشروب می خوردم جام شراب از دستم افتاد،احساس کردم این دست خدا بود که آنرا انداخت.
تا اینکه اتفاق عجیبی........ناگهان فاطمه مرد!پس من بدتر از آنچه که قبلا بودم شدم.دایم الخمر......ایمانی هم نداشتم که به واسطه ی آن صبرکنم.تا اینکه شبی به خود گفتم آنچنان مست خواهم کرد که تا بحال مست نشده ام.
شروع به نوشیدن کردم و نوشیدم و نوشیدم.،بگونه ای که خوابم برد،خواب عجیبی دیدم،گویا قیامت بود و هراس همه جا را گرفته بودو تمام بشریت در مقابل خدا محشور بودند،خورشید به سرها رسیده بود،برخی ها عرق تا پایشان برخی تا زانو و برخی تا گردن و برخی غرق در عرق خویش بودند،نام ها را ندا زدند،فلانی پسر فلانی بشتاب تا اعمالت نزد خدای جبار عرضه شود،تا اینکه نام خودم را شنیدم.
تمام مردم ناپدید شدند،خود را به تنهایی در عرصه ی حساب یافتم،در این هنگام مار بزرگی با دهان باز به طرفم می آمد ،دویدم تا اینکه پیرمردی را یافتم،به او گفتم مرا از دست این مار نجات بده.گفت:پسرم من خیلی ناتوانم و نمی توانم تو را نجات بدهم،اما بدین سمت بشتاب ! شاید نجات پیداکنی.مسیر طولانی را دویدم تا جهنم را پیش رویم و مار را پشت سرم دیدم.شروع به گریه کردم،متوجه شدم آن پیرمرد هم بخاطر من گریه می کند....پس به سمت دیگری اشاره کرد که کوهی بود و روی کوه کودکانی بودندکه مرده بودند و پدر و مادرشان را در دنیا ترک کرده بودند.دخترم فاطمه را صدا زدم،فاطمه دخترم پدرت را دریاب.
فاطمه آمد او را شناختم،او نیز مرا شناخت،با دست راستش دست مرا گرفت و با دست چپش مار را کنار زد و در آغوش من نشست همانطور که در دنیا می نشست،در حالیکه من میلرزیدم،به او گفتم دخترم این مار بزرگ چه بود؟گفت این کارهای بد تو بودند.پرسیدم:آن پیرمرد کیست؟گفت:او عمل نیک توست اما تو آن را ضعیف کردی تا جاییکه او نتوانست تو را نجات دهد و اگر مرگ من نبود،چیزی نبود که تو را نجات بدهد.
سپس مرا صدا زد و گفت پدرم:أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ.حدید:16
"آیا وقت آن برای مومنان فرا نرسیده است که دلهایشان به هنگام یاد خدا و در برابر حق و حقیقتی که خدا فرو فرستاده است بلرزد و کرنش برد؟"
پس من بیدارشدم و با خود گفتم که اکنون وقت آن است پروردگارا،اکنون وقت آن است که بلندشوم،غسل کرده و به سوی مسجد شتافتم.اذان صبح بود ،داخل مسجد شدم،امام همین آیه را می خواند.سپس پیام خود را دریافتم و دانستم که اگر امروز به سوی او بازنگردم فردا مرا قبول نخواهد کرد.
من از تمامی کسانی که پیامی خاص دریافت کرده اند می خواهم که آن را بازگو کنند چه بسا همگی با هم به خدا نزدیک شویم.