داستان کوتاه عبرت انگیز ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

پستتوسط bahar » پنج شنبه فروردين ماه 3, 1391 2:55 pm

چهار سخنی که زاهدی را نجات داد

زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد:
اول :مرد فاسدی که از کنارمن گذشت ومن گوشه لباسم را حمع کردم تا به اونخورد.
او گفت :ای شیخ خدا می داند که فردای قیامت حال ما چه خواهد بود.

دوم : مستی دیدم که افتان وخیزان راه می رفت به او گفتم:قدم ثابت بردار تانیفتی
.اوگفت: توبا این همه ادعا قدم ثابت کرده ای ؟

سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت به او گفتم:این روشنایی را از کجا آورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو این روشنایی کجا رفت ؟

چهارم:به زنی بسیارزیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد گفتم:
اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.او گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود
شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟

موفق باشید . . . . .  :lol:

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 5
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), basireh (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), khakestar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » چهارشنبه فروردين ماه 9, 1391 1:23 pm

بسم الله الرحمن الرحیم

طعم هدیه :
روزی مردی جوان هنگام عبور از بیابان به چشمه آب زلالی رسید.
آب بقدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کردتا بتواند
مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.

مرد جوان پس از مسافت چهار روزه اش آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثارمردجوان کرد
و از او بابت آن آب گوارا بسیار قدر دانی کرد.

مرد جوان بادلی لبریز از شادی به روستای خود باز گشت.اندکی بعداستاد
به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.شاگرد آن آب را از
دهانش بیرون پاشید وگفت آن آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی طعم بد چرم را گرفته بود.
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید آب گندیده بود چطور وانمود کردید گوارا است؟

استاد گفت :تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم این آب فقط حامل
مهربانی سرشار از عشق بودو هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. . .


موفق باشید . . . . :lol:

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), maysam_b (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط naseh_azizi » چهارشنبه فروردين ماه 9, 1391 2:18 pm

برادر عزیز و بزرگوارم کاک رامین جان سلام علیکم و رحمت الله و برکاته

با تشکر فراوان از واقعیت هایی که در قالب داستان های بسیار زیبا بیان فرمودید بسیار استفاده کردم. همچنین از سایر برادران و خواهرانم ب خاطر داستان های جالبتان تشکر می کنم.

کاک رامین جان اگر اجازه بدهید خواستم در پست تان چند داستان بگذارم


جزاک الله خیراً

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

پستتوسط Ramin » چهارشنبه فروردين ماه 9, 1391 2:57 pm

علیکم سلام  و رحمت الله و برکاته کاک ناصح جان برادر گرامی

اختیار داری عزیز جان، ان شاالله که بتوانیم از مطالب همدیگر کمال استفاده رو ببریم، ممنون هم میشم ...



و با تشکر از خواهر بهار و دیگر کاربرانی که داستان های زیبا و پرمحتوایی در این پست میگذارند ...
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » چهارشنبه فروردين ماه 9, 1391 3:09 pm

" پذیرایی از مهمان "




دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یكی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می كرد و سعی داشت كه بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بكند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان كه تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی كنی!! یك روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه ازمهمان پذیرایی می كنند. »

میزبان خجالت كشید و در فكر فرو رفت و با خود گفت: « مگر من چه كوتاهی كردم؟! چه چیزی را نادیده گرفتم؟! »

مرد میزبان مدتی در این فكرها بود تا اینكه روزی به شهر دوست خود سفر كرد و به خانه او رفت. آن دوست از دیدنش خوشحال شد و خوشامد گرمی گفت و با هم گرم گفتگو شدند. موقع ناهار كه شد صاحبخانه غذایی ساده در سفره گذاشت، كمی نان و سركه و از این جور چیزها. مهمان با تعجب نگاهی كرد و با خود گفت: « حتماً پذیرایی درست و حسابی فردا خواهد بود. » اما روز بعد هم همان غذاهای ساده را جلوی او گذاشتند. روزهای بعد هم وضع سفره هیچ تغییری نكرد. مهمان كه تعجب كرده بود، با خود گفت: « با آن همه پذیرایی عالی كه كردم به من می گفت كوتاهی كرده ای، ولی حالا خودش برای پذیرایی از من هیچ تلاشی نمی كند! »

چند روزی كه گذشت، مرد مهمان خجالت را كنار گذاشت و گفت: « از مهمان این طور پذیرایی می كنند؟!! »

دوستش گفت: « بله، برای غریبه ها باید بریز و بپاش كرد. موقعی كه من پیش تو آمدم دلم می خواست یك ماه در خانه تو بمانم و در كنارت باشم، اما تو با آن نوع پذیرایی كه از من كردی، فكر كردم حتماً از دست من خسته شده ای، این بود كه روز سوم خداحافظی كردم و رفتم. اما من دوست دارم كه تو همیشه پیش من باشی. برای همین است كه خیلی ساده از تو پذیرایی می كنم. اگر یك سال هم بمانی و مهمان من باشی، هیچ مشكلی برایم پیش نخواهد آمد. » مرد مهمان كه عاقل و دانا بود حرف های دوست خود را درك كرد و فهمید كه پذیرایی بیش از حد لازم، بین دو دوست كار درستی نیست...


همیشه باید با روی خوش از مهمان پذیرایی كرد نه با سفره های رنگارنگ ...



وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
asra (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط naseh_azizi » پنج شنبه فروردين ماه 10, 1391 6:37 pm

آرتور اَش


آرتور اَش، قهرمان تنیس ویمبلدون، هنگام عمل قلب در سال 1983، به علت دریافت خون آلوده به ویروس اچ آی وی، به بیماری ایدز مبتلا شد. زمانی که وی در بستر مرگ قرار داشت، هر روز هزاران نامه از اقصی نقاط دنیا از جانب طرفدارانش دریافت می کرد.
یکی از نامه هایی که به دست وی رسید بدین مضمون بود:
چرا خداوند تو را برای مبتلا شدن به این بیماری مهلک انتخاب کرد؟
آرتور پاسخ نامه را این چنین نوشت:
در دنیا پنجاه میلیون کودک شروع به یادگیری بازی تنیس می کنند. از این تعداد، پنج میلیون نفر بازی تنیس را یاد می گیرند. پانصد هزار نفر از آنها این ورزش را به طور حرفه ای دنبال می کنند. پنجاه هزار نفر وارد مرحله مسابقات قهرمانی می شوند، پنج هزار نفر از آنها به مسابقات " گراند اسلم "  راه می یابند، فقط پنجاه نفر از این تعداد به مسابقات " ویمبلدون "
می رسند، چهار نفر از آنها وارد مرحله نیمه نهایی می شوند، دو نفر به مرحله فینال راه می یابند، و فقط یک نفر قهرمان می شود...
زمانی که من جام قهرمانی را در دستانم نگاه داشته بودم، هیچ گاه از خداوند نپرسیدم " چرا من؟!! "
امروز نیز که در درد و رنج هستم از خداوند نمی پرسم " چرا من؟!! "

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

پستتوسط naseh_azizi » پنج شنبه فروردين ماه 10, 1391 6:40 pm

سخنران


یک سخنران معروف در جلسه ای یک اسکناس از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه ی حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد  و باز پرسید: چه کسی مایل است هنوز این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دست های حاضرین بالا رفت.
این یار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ باز دست همه بالا رفت
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید و ادا مه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است. ما در بسیاری از موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم دیگر ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
آرام باشیم و بدانیم که ما همه چیز را نمی توانیم تغییر دهیم. و با شهامت آنچه را که می توانیم ، تغییر دهیم.
این ها به ما ارزشی واقعی خواهد داد.
حتی اگر مچاله و خاک آلود شویم...

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 2
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

پستتوسط bahar » چهارشنبه فروردين ماه 16, 1391 3:17 pm

بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت خورشید و باد
روزی خورشید و باد باهم در حال گفتگو بودندوهر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد.
باد به خورشیدمی گفت:من از تو قویتر هستم وخورشید هم ادعا می کردکه او قدرتمندتر است .
گفتند بیاییم امتحان کنیم.خوب حالا چطوری؟

دیدند که مردی در حال عبور بود که کتی برتن داشت.باد گفت :که من می توانم کت آن مرد را از تنش بیرون بیارم.
خورشید گفت پس شروع کن.باد وزید و وزید با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید.
دراین هنگام مرد که دیدنزدیک است کتش را از دست بدهددکمه های آنرا بست وبا دو دستش هم آنرا محکم چسپید.

باد هرچه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاوردوباخستگی تمام رو به خورشید کرد وگفت :عجب آدم سر سختی بود
هرچه تلاش کردم موفق نشدم مطمئنم که تو هم نمی توانی.خورشیدگفت : تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن .
پرتو های پر مهرش را برسر مرد بارید و او را گرم کرد.مرد که تاچند لحظه قبل باتمام قدرت سعی درحفظ کت خود داشت دید که

ناگهان هوا تغییر کرده وباتعجب به خورشید نگریست دید که از آن باد خبری نیست.احساس آرامش و امنیت کرد.
باتلاش مدام وپر تلاش خورشید او نیز گرم شد و به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت وفهمیدکه خورشید پر عشق ومحبت که بی منت به دیگران پرتو های خویش را می بخشد بسیار از او که
می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است .

مثل خورشید بی منت عشق و محبتتان را به دیگران نثار کنید. . . . .   :lol:

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط Ramin » چهارشنبه فروردين ماه 16, 1391 3:57 pm

" هیچ مگو "






لقمان حکیم پسر را گفت: « امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان؛ آن گاه روزه ‏ات را بگشا و طعام خور »

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته ‏ام تا برخوانم.

لقمان گفت: « پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته ‏اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری »

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 4
Hawre (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), nahmadi69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » دوشنبه فروردين ماه 21, 1391 5:56 pm

« حکمت خدا »




تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحلی در جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. تا اینکه پس از مدتی سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد.

فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 5
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), khawan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), maysam_b (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), nahmadi69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط bitajan » سه شنبه فروردين ماه 22, 1391 8:24 am

سلام خیلی ممنون زیبا بودن.

موفق باشید

برای نویسنده این مطلب bitajan تشکر کننده ها:
Ramin (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bitajan
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 61
تاريخ عضويت: چهارشنبه آبان ماه 3, 1390 12:30 am
محل سکونت: تهران
تشکر کرده: 140 بار
تشکر شده: 48 بار
امتياز: 0

پستتوسط Ramin » يکشنبه فروردين ماه 26, 1391 12:41 am

" تا شب "




گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت...
نماز جماعت تمام شد. چشم‏ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت:

" مردم! هر کس از شما که می‏داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد !! " کسی برنخاست.
گفت: " حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!! " باز کسی برنخاست.


گفت: " شگفتا از شما که به "ماندن" اطمینان ندارید؛ اما برای "رفتن" نیز آماده نیستید !!..

وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » جمعه فروردين ماه 31, 1391 12:20 am

  " فقط خدا "






             در يكي از روستاهاي دور افتاده، زن و شوهري با هم زندگي مي كردند.                      

مرد بسيار بد دل بود،و ايمان هم نداشت. اما زنش مؤمن بود و هر كاري مي خواست انجام بدهد مي گفت :
" بسم الله " و كارش را انجام مي داد.
شوهر او كه تقواي زنش را مسخره مي كرد، روزي يك انگشتر طلا براي همسرش خريد، زن انگشتر را در داخل پلاستيك كوچكي جا داد و خواست آن را داخل صندوقچه پنهان كند و همزمان گفت:
"بسم الله " كه مرد عصباني شد و انگشتر را از زنش گرفت و آن را پرتاب كرد داخل درياچه اي كه كنار كلبه شان قرار داشت و گفت:

" حالا ببينم " بسم الله " برايت چكار مي كند تا انگشتر را پيدا كني؟"

زن بيچاره به گريه افتاد و تا غروب فقط اشك مي ريخت. شوهرش نيز از رفتارش پشيمان شد و براي اينكه با زنش آشتي كند هنگام غروب به بازار ماهي فروشها رفت و يك ماهي را كه خيلي تازه بود و پيرمرد ماهيگير آن را ظهر صيد كرده بود، خريد و به خانه آورد تا زن براي شام درست كند. همين كه زن شكم ماهي را پاره كرد، انگشتر از آن بيرون افتاد، آنگاه مرد با حيرت گفت:

" بسم الله الرحمن الرحيم "


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bitajan (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), nahmadi69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » چهارشنبه ارديبهشت ماه 6, 1391 11:04 pm

" ماجرای زن و خواربار فروش "




لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."
جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."

خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو ؟"

لوئیز گفت:" اینجاست."


" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبارفروش باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:
" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت:
" تا آخرین پنی اش می ارزید."

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است...


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

پستتوسط Ramin » يکشنبه ارديبهشت ماه 10, 1391 3:01 pm

" عاقبت خساست و سخاوت "




مردي با زن خود بر سر سفره نشسته بود، ميان سفره مرغي بريان نهاده بودند. سائلي بدر خانه آنها آمده درخواست كمک كرد، صاحب خانه از جاي حركت نموده او را با عصبانيت دور كرد.
مدتي گذشت آن مرد فقير شد، بواسطه تنگدستي زوجه خود را طلاق داد.
زن شوهر ديگري اختيار نمود، اتفاقا باز روزي با شوهر بر سر سفره اي نشسته بودند مرغ برياني هم وجود داشت.
فقيري بر در خانه آمد، شوهرش گفت: خوب است همين مرغ را به فقير بدهي، زن مرغ را برداشت و بدرب خانه رفت به فقير داد، وقتي كه بازگشت شوهر متوجه شد زن گريه مي كند، سبب گريه را پرسيد. گفت: آن فقير شوهر سابقم بود. حكايت آزردن و كمك نكردن بسائل را برايش شرح داد ...
شوهرش گفت : به خدا سوگند من همان سائلم كه به در خانه شما آمدم و آن مرد، مرا رنجانيد ...






« قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ »﴿٢٦ آل عمران﴾

بگو: پروردگارا ! اي همه چيز از آن تو ! تو هر كه را بخواهي حكومت و دارائي ميبخشي و از هر كه بخواهي حكومت و دارائي را بازپس ميگيري، و هر كس را بخواهي عزّت و قدرت ميدهي و هركس را بخواهي خوار ميداري، خوبي در دست توست و بيگمان تو بر هر چيزي توانائي ...



« لا تنسوني من الدعاء »


وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

برای نویسنده این مطلب Ramin تشکر کننده ها: 2
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
Ramin
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 999
تاريخ عضويت: شنبه مرداد ماه 22, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 945 بار
تشکر شده: 1633 بار
امتياز: 2940

قبليبعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان