لبخند خدا

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

لبخند خدا

پستتوسط basireh » شنبه بهمن ماه 29, 1390 9:50 pm

لوئیز ردن ، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد .

و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد به نرمی گفت:

شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه یشان بی غذا مانده اند .

جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .

زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا، شما را به خدا ، به محض اینکه بتوانم پولتان را می آوردم .

جان گفت: نسیه نمی دهد . مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید

به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من .

خوار و بار فروش با اکراه گفت: لازم نیست خودم می دهم ، لیست خریدت کو؟

لوئیز گفت: اینجاست

لیستت را بگذار روی ترازو ، به اندازه ی وزنش هرچه خواستی ببر .

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را  روی کفه ی ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین تر رفت.

خوارو بار فروش باورش نشد.

مشتری از سر رضایت خندید

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد، کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در این وقت، خوار و بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ ، لیست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم ، تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن!

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

لوئیز خداحافظی کرد و رفت .

مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت: تا آخرین پنی اش می ارزید.

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است.

برای نویسنده این مطلب basireh تشکر کننده ها: 3
Noha (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
basireh
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 277
تاريخ عضويت: چهارشنبه اسفند ماه 24, 1389 12:30 am
تشکر کرده: 317 بار
تشکر شده: 236 بار
امتياز: 10

پستتوسط tafgah » يکشنبه بهمن ماه 30, 1390 10:40 pm

سلام
ممنون بصیره جان عالی بود خسته نباشی
**زندگی به من آموخت هیچ کس شبیه حرفهایش نیست**
نماد کاربر
tafgah
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 36
تاريخ عضويت: يکشنبه بهمن ماه 29, 1390 12:30 am
محل سکونت: پاوه گیان
تشکر کرده: 15 بار
تشکر شده: 37 بار
امتياز: -10

پستتوسط MORADI » دوشنبه اسفند ماه 1, 1390 11:10 pm

سلام
""وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ""
نماد کاربر
MORADI
کاربر کوشا
کاربر کوشا
 
پست ها : 18
تاريخ عضويت: يکشنبه فروردين ماه 28, 1390 11:30 pm
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 4 بار
امتياز: 0


بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان