حکایات آموزنده ( "چرا مرا دوست داری؟")

در این بخش داستانهای کوتاه و آموزنده قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

Re: حکایات آموزنده ------> خصلت های خوب

پستتوسط bahar » يکشنبه شهريور ماه 2, 1393 3:31 pm



بعد ازآنکه نبی گرامی صلی الله علیه و سلم نماز ظهر را
با اصحاب اداء کرد و سلام داد از یاران سؤال کرد و فرمود:
چه کسی از شما امروز برای خدا روزه بوده است؛
حضرت ابوبکر رضی الله عنه در جواب عرض کرد:
من روزه بودم یا رسول الله!

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم دوباره فرمود:
چه کسی از شما امروز در راه خدا به مسکینی احسان نموده است؟
دوباره حضرت صدیق رضی الله عنه در جواب عرض کرد:
فدایت شوم من احسان کردم یا رسول الله.

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم باز پرسیدند:
کدامیک از شما به عیادت مریض رفته است؟
باز ابوبکر رضی الله عنه جواب داد:
من امروز عیادت کرده ام یا رسول الله،

حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم سؤال کردند
چه کسی از شما امروز جنازه ای را تشییع کرده است؟
ابوبکر رضی الله عنه در جواب عرض کرد:
من امروز تشییع جنازه نموده ام یا رسول الله.

سپس حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم پرسیدند:
کدامیک از شما بین دو نفر صلح نمود؟
باز حضرت ابوبکر رضی الله عنه جواب داد:
من امروز بین دو نفر صلح و آشتی داده ام یا رسول الله

بعداً حضرت محمّد مصطفی علیه الصلاة والسلام فرمودند:
هر مؤمنی که یکی از این خصلتهای پنجگانه را انجام دهد
ازیکی ازدرهای بهشت او را صدا کنند که ای فلانی
به سوی من بیا و از من داخل بهشت شو،

حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه از نبی اکرم  پرسید
اگر کسی همه ی این خصلتها را انجام دهد به او چه میگویند؟
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم در جواب فرمود:
درمیان امت من افرادی پیدا میشوند که ازهمه ی
دروازه های بهشت او را صدا میکنند و تو اولین آنها میباشی یا ابابکر صدیق.









برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 5
Maryam-new (دوشنبه شهريور ماه 3, 1393 1:51 pm), Ronahi (سه شنبه شهريور ماه 4, 1393 6:48 am), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:41 pm), sondos (دوشنبه شهريور ماه 3, 1393 11:25 am), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 6, 1393 9:50 pm)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ------> خصلت های خوب

پستتوسط saraa » يکشنبه شهريور ماه 2, 1393 8:56 pm


برای نویسنده این مطلب saraa تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه شهريور ماه 2, 1393 11:47 pm), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:40 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
saraa
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 61
تاريخ عضويت: يکشنبه تير ماه 15, 1393 2:01 pm
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 142 بار
امتياز: 1430

Re: حکایات آموزنده ------> خصلت های خوب

پستتوسط Termata » سه شنبه شهريور ماه 4, 1393 8:04 am

ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍﯼ ﺩﺭ
ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺭﻓﺖ
ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ . ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﺯﻧﯽ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎًﻋﺮﺏ ﺑﻮﺩ
ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﮐﻪ
ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭﺍﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺍﻭﺭﺍﺑﺎﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ
ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﺎﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨﺪ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﺑﻮﺩﻭ
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ ﻭﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭﺑﯿﺸﺘﺮﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
ﺷﻮﺩ!
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ‏« ﻣﺎﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ
ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭﺗﺎﻣﺸﮑﻞ ﻭﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﻭﯼ
ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮﻭﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ
ﻫﺴﺘﯿﺪ!ﻣﺎﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﮐﺎﺭﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ!ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪﯼ ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨﺪ
ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻭﻫﺮﻃﻮﺭﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻦ «!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ،
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ …ﺭﻭﺑﻨﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ
ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩٔ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ
ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
‏« ﻣﻦ ﺟﺪ ﺍﻧﺪﺭﺟﺪﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻫﺴﺘﻢ … ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﯾﻨﺠﺎ
ﻭﻃﻨﻢ … ﺷﻤﺎ ﺩﯾﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍﻓﺮﻭﺧﺘﯿﺪﻭ ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ
اللهم انصر الاسلام والمسلمين
اللهم انصر اخواننا فی مصر و في غزة

برای نویسنده این مطلب Termata تشکر کننده ها: 4
bahar (سه شنبه شهريور ماه 4, 1393 5:00 pm), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:39 pm), mahshid (پنج شنبه شهريور ماه 6, 1393 2:53 pm), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 6, 1393 9:50 pm)
رتبه: 28.57%
 
Termata
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 77
تاريخ عضويت: چهارشنبه تير ماه 7, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 22 بار
تشکر شده: 121 بار
امتياز: 1210

Re: حکایات آموزنده

پستتوسط mahshid » پنج شنبه شهريور ماه 6, 1393 2:52 pm


صدقۀ جاریه :
ای جوان ! تو که امروز فرزند پدر ومادری ،
فردا خود پدر و مادری خواهی شد. پس دقیق باش و توجه نما :

روزی عیسی علیه السلام به سر قبری رسید که صاحبش معذّب بود.پس از یک سال، دو باره به سرآن قبرآمد ، دید که صاحبش معذب نیست . بخداوند عرض کرد : الها ، سال گذشته بر این قبر عبور کردم، دیدم صاحبش معذب است ولی امسال که آمدم ، می بینم که معذب نیست ، علت این کار چیست ؟خداوند به حضرت عیسی علیه السلام وحی فرمود : ای روح الله ! فرزند این شخص بالغ شده و راه خیر و نیکی رسانیدن به دیگران را در پیش گرفت ، به خاطر عمل فرزندش ، از گناه این شخص صرف نظر کردم.



برای نویسنده این مطلب mahshid تشکر کننده ها: 3
bahar (شنبه شهريور ماه 8, 1393 12:14 pm), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:39 pm), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 6, 1393 9:50 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
mahshid
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 101
تاريخ عضويت: دوشنبه بهمن ماه 21, 1392 4:24 pm
تشکر کرده: 26 بار
تشکر شده: 179 بار
امتياز: 1830

Re: حکایات آموزنده

پستتوسط Maryam-new » چهارشنبه شهريور ماه 12, 1393 2:56 pm

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.

نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید....

پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.

چشم ها همه به سوى او بود.

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!

کسى برنخاست.

گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !

باز کسى برنخاست.

گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید

برای نویسنده این مطلب Maryam-new تشکر کننده ها: 3
Ronahi (پنج شنبه شهريور ماه 13, 1393 6:06 am), bahar (چهارشنبه شهريور ماه 12, 1393 2:59 pm), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:38 pm)
رتبه: 21.43%
 
Maryam-new
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 126
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 8, 1392 12:12 pm
تشکر کرده: 113 بار
تشکر شده: 271 بار
امتياز: 2710

Re: حکایات آموزنده

پستتوسط somayeh » يکشنبه شهريور ماه 16, 1393 8:37 am

کفاش یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به
خانه اش دعوت کند .موقعی که کفاش و دوستش به خانه رسیدند ، قبل از ورود کفاش
چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را
گرفت .چهره ی او بی درنگ تغییر کرد .خندان وارد خانه شد ، همسر و فرزندان به استقبال
او آمدند ، با دوستش به ایوان رفتند . از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر
نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار کفاش را پرسید ....

کفاش گفت : این درخت مشکلات من است .
در طول روز ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و
ربطی به همسر و فرزندانم ندارد .وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های
آن درخت می آویزم .روز بعد وقتی می خواهم سرکار بروم ، دوباره آنها را از روی
شاخه ها بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا
مشکلاتم را بردارم .
خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند . (پائلوکوئلیو )



این نکته را همیشه به خاطر داشته باشیم: مشکلات ما همیشه برای خود ماست و دیگران هزینه های ناراحتی ما را نباید بپردازند. پس سعی کنیم بار مشکلات و سختی های خود را به دوش دیگران نگذاریم و خودمان با صبر و بردباری و توکل به یافتن راه حل برای آن ها بپردازیم. همیشه سعی کنیم دقایقی را که برای استراحت در کنار دیگران می گذرانیم با ناراحتی و گرفتاری هایمان مخدوش نسازیم و ذهن دیگران را آزرده نکنیم


برای نویسنده این مطلب somayeh تشکر کننده ها: 5
Maryam-new (يکشنبه شهريور ماه 16, 1393 10:21 am), Ronahi (يکشنبه شهريور ماه 16, 1393 2:26 pm), bahar (يکشنبه شهريور ماه 16, 1393 11:43 am), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:37 pm), pejmanava (دوشنبه شهريور ماه 17, 1393 11:41 pm)
رتبه: 35.71%
 
somayeh
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 29
تاريخ عضويت: چهارشنبه آبان ماه 15, 1392 3:47 pm
تشکر کرده: 148 بار
تشکر شده: 58 بار
امتياز: 580

Re: حکایات آموزنده ------> حج پیرمرد پینه دوز

پستتوسط bahar » پنج شنبه شهريور ماه 27, 1393 3:46 pm




حج پیرمرد پینه دوز

داستانی زیبا در مورد فلسفه سفر حج، که به «حج پینه دوز» مشھور است، واقعا میتواند برای بسیاری از ما درس عبرتی باشد نقل است که عالِمی بنام عبدالله ابن مبارک که در سفر حج در پای خانه کعبه بخواب رفته بود در خواب دو ملائکه را دید که از آسمان فرود آمده و شروع به صحبت کردند.یکی از فرشته ھا از دیگری پرسید میدانی امسال چند نفر بهمنظور حج مشّرف شده اند؟ دیگری جواب داد حدودششصدھزار.

عبدالله ابن مبارک ھم آن سال به منظور حج به مکه سفر کرده بود.فرشته اّولی پرسید چند نفر حجشان مورد قبول قرار گرفت؟دّومی جواب داد: ھیچکدام.عبدالله پریشان حال با خود فکر میکرد این ھمه جمعّیت با این ھمه رنج و مشّقت از کوھھا و جنگلھا و اقیانوسھابه قصد حج عبور کردند و با این ھمه مخارج آمدند به حج...چطور ممکن ھست که خداوند باعث این ھمه  اتلاف وقت و سرمایه شود؟خداوند اسراف را بر ما حرام نمود... پس چطور چنین اجازهای میدھد؟

در ھمین حال شنید که فرشته دوم گفت: در دمشق یک پینه دوز پیر ھست بنام علی بن الموفق که نتوانست به حج بیاید ولی خداوند بخاطر نّیت او ثواب حج بر او عنایت فرمود. نھ تنھا ثواب یک حج... بلکه بخاطر این یک نفر به بقّیه حّجاج ھم این ثواب عنایت کرد.وقتی عبدالله از خواب برخاست تصمیم گرفت به دمشق رفته و پینه دوز را پیدا کرده تا داستان خواب خود رابرایش شرح دھد و بگوید که نیت حج او چه وزن سنگینی را به سر منزل رسانید.

چون به دمشق رسید در جستجوی پینه دوز از مردم شھر نشان میپرسید. او را به منزل محّقری راھنمائی نمودند.پس از اذن دخول و مّعرفی خویش، مرد پینه دوز به ھیجان آمد که  عالِم مشھوری چون عبدالله ابن مبارک با اوچکار دارد؟چون عبدالله از او سئوال کرد که آیا نّیت سفر حج کرده بود، پیر مرد جواب داد برای سی سال به آرزوی چنین سفری دینار ذخیره میکردم تا بالاخره امسال اندوخته کافی برای سفر داشتم، ولی قسمت نشد که من نّیتم را به مرحله  انجام رسانم.

عبدالله در تب کنجکاوی میسوخت که چطور ثواب حج به این شخص که ھرگز سفرش از مرحله نّیت فراتر نرفت عطا شد و از صدقه سر او، حج از ششصد ھزار نفر زائر دیگر نیز پذیرفته شد.ھمینطور که با پینه دوز صحبت میکرد، عبدالله حس کرد کھ صفائی در دل پینه دوز پیر وجود دارد.در دیدگاه خداوند، عظمت مؤمن به مال و منال او نیست، بلکه به رفتار و کردار نیک وی و ھمچنین به صافی قلب اوست.عبدالله دوباره از پیرمرد سئوال کرد چرا به حج نرفتی؟ و پینه  دوز که ظاھراً نمیخواست دلیلش را بیان کند گفت:خداوند قسمت نفرمود.

چون عبدالله اصرار ورزید، پینه دوز جواب داد: برای دیدار و خداحافظی به منزل ھمسایه رفته بودم. از مطبخ بوی کباب میآمد.... گرچه گرسنه نبودم، ولی فکر کردم مرا برای صرف غذا دعوت میکنند. اما حس کردم که دوست ھمسایه مضطرب بود و مغشوش و قصد دعوت مرا نداشت. بعد از قدری تردید ھمسایه گفت:عذر میخواھم که نمیتوانم شما را برای صرف شام دعوت کنم و در ادامه گفت:ما سه روزی بود کھ در گرسنگی بسر میبردیم، تا اینکه من دیگر تاب و تحّمل دیدن درد گرسنگی در فرزندانم رانداشتم. از منزل در جستجوی غذا بیرون رفتم و در حال گشت لاشه الاغی مرده را دیدم. مقداری از گوشتش رابریده و از ھمسرم خواستم که قدری غذا برای بّچه ھا آماده کند. بر ما این غذا در این حالت اضطرار حلال است ولی بر شما حلال نیست. بخاطر ھمین ما از دعوت شما معذوریم، ما را عفو کنید.

پینه دوز در حالیکه اشک از چشمانش روان بود ادامه داد که چون چنین شنیدم، به خانه بازگشته و اندوخته ھزار دیناری خود را که با گرسنگی و زجر بعد از سالھا برای سفر حج پس انداز کرده بودم برای ھمسایه برده وبه او دادم، زیرا حس کردم کمک به ھمسایه در این وضعّیت از سفر حج من در این دوران سختی مھم تر بود.عبدالله ابن مبارک که از شنیدن این ماجرا سخت متاّثر شده بود، با ھیجان زیاد داستان خواب خود را برای پینه
دوز تعریف کرد.




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:35 pm), pejmanava (جمعه شهريور ماه 27, 1393 12:02 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده

پستتوسط tafgah72 » جمعه مهر ماه 4, 1393 1:37 pm

  قصه ای واقعی 

این قصه ی عجیب هیچ کسی جز مومن به خدا و رسول تصدیق و باور نمی کند ..
نگارنده ی داستان میگه:
زنی از شهر " حریملاء " که نزدیک شهر ریاض است به سرطان خون مبتلا میشه .. که خداوند من و شما را از این مرض حفظ نماید.
این زن برای کار درون منزل یه خانم پیشکار اندونزی تبار استخدام میکند ..
این پیشکار از اخلاق و دین خوبی برخوردار بوده است ...
بعد از گذشت یه هفته از آمدن خدمتکار به منزل، زنه متوجه میشه که خدمتکارش مدت زمان طولانی در حمام میماند و از حالت عادی بیشتر میماند
یکی از روزا ازش سوال کرد که چرا در آنجا زیاد میماند ؟

خدمتکار به شدت زد زیر گریه و هنگامی که سبب گریه اش را پرسید گفت:
من ۲۰ روزی میشه که وضع حمل کردم
و هنگامی که دفتری در اندونزی با من تماس گرفت و پیشنهاد کار نزد شما را به من داد و من به خاطر نیاز شدید به پول، فرصت را غنیمت شمردم و برای کار نزد شما آمدم ...
و علت زیاد  ماندنم در حمام به خاطر اینه که شیر پستانم را که پر شده خالی میکنم تا اذیت نشوم ...
وقتی زنه از قصه ی خدمتکارش با خبر شد در اولین فرصت برایش بلیط اندونزی فراهم میکنه تا به اندونزی بر گرده ..
موقع خداحافظی زنه به خدمتکارش گفت این مبلغ و مایحتاج ۲ سال رو از من قبول کن و پیش فرزندت بر گرد و برای آخرین بار گفت: این حقوق ۲ سال رو بگیر و برو به فرزندت برس و اگه خواستی بعد از ۲ سال برای کار، میتونی مجددا پیش من بر گردی ... و شماره ی تلفنش را به او داد که اگه خواست دوباره با علاقه ی خودش بر گرده ..

بعد از رفتن خدمتکار ، نوبت دکتر زن فرا رسید و برای آزمایش پیش دکترش رفت بعد از بررسی بر روی خون زن ، دکتر متوجه شد که هیچ گونه اثری از سرطان در خون زن دیده نمیشه
دکتر از آزمایشگاه میخواد که دوباره از خون زنه نمونه برداری کنن و دقیق آنرا بررسی و تحلیل کنند ..
بعد از چندین آزمایش مکرر مشاهده کردن که نتیجه یه چیز بیشتر نیست و آن اینکه خون زنه از سرطان پاک و سالم است ..
دکتر از شفا یافتن این زن از این مرض خطرناک به تعجب و حیرت افتاد ..
در نهایت دکتر از زنه سوال کرد که از چه روشی برای معالجه استفاده نموده ؟
جواب زن این بود:
     
ﻋﻦ ﺃﺑﻲ ﺃﻣﺎﻣﻪ ﺭﺿﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻨﻪ ﺃﻥ ﺍﻟﻨﺒﻲ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﻗﺎﻝ:
‏( ﺩﺍﻭﻭ ﻣﺮﺿﺎﻛﻢ ﺑﺎﻟﺼﺪﻗﺔ ‏)
          
رسول الله صلی الله علیه و سلم فرمودند: مریض های خود را با صدقه مداوا کنید.

          🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه آبان ماه 18, 1393 3:07 pm), hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:34 pm), pejmanava (شنبه مهر ماه 5, 1393 8:58 am)
رتبه: 21.43%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

Re: حکایات آموزنده

پستتوسط Maryam-new » شنبه مهر ماه 5, 1393 10:40 am

بسیار زیبا بود.
احسنت.


برای نویسنده این مطلب Maryam-new تشکر کننده ها:
hoda (دوشنبه مهر ماه 7, 1393 1:34 pm)
رتبه: 7.14%
 
Maryam-new
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 126
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 8, 1392 12:12 pm
تشکر کرده: 113 بار
تشکر شده: 271 بار
امتياز: 2710

Re: حکایات آموزنده (نیرنگ شیطان )

پستتوسط bahar » يکشنبه آبان ماه 18, 1393 3:16 pm




از خاطرات دکتر عریفی

یکی از دوستان برایم تعریف می کردمی‌گفت: در یکی از سفرهایم به یک سیرک رفتم.در حالی که نمایش آنان را تماشا می‌کردم زنی وارد صحنه شد و با توانایی عجیبی برروی طناب راه رفت سپس به روی دیواری پریدوطوری بر آن بالا رفت که انگار مگس است! مردم از دیدن کار او بسیار تعجب کردند...با خود گفتم ممکن نیست کارهایی که او می‌کند صرفا حرکات آکروباتیک باشد.درست است من گناهکارم اما موحد هستم و چنین چیزی رانمی‌پسندم.در حیرت بودم که چه کنم؟تا اینکه یادم آمد در یکی از خطبه‌های جمعه که درباره‌ی جادو و جادوگران بود، خطیب می‌گفت جادوگران از شیاطین کمک می‌گیرند و شیاطین با ذکر خداوند نیرنگشان باطل می‌شود و قدرت خود را از دست می‌دهند...از صندلی خودم بلند شدم و به سمت سکو رفتم... مردم که شگفت‌زده بودند دست می‌زدند و فکر می‌کردند من از شدت هیجان دارم به او نزدیک می‌شوم...وقتی به سکو رسیدم و به او نزدیک شدم نگاهم را به او دوختم و شروع به خواندن آیة الکرسی کردم: اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ناگهان آن زن شروع به لرزیدن کرد... به خدا قسم هنوز آیه را به پایان نرسانده بودم که به زمین افتاد و حالت تشنج به او دست داد... مردم ترسیدند و از جاهای خود بلند شدند و او را به بیمارستان بردند...راست می‌گوید خداوند عزوجل که:إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا[«همانا نیرنگ شیطان ضعیف است».- نساء: ۷۶



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
pejmanava (يکشنبه آبان ماه 18, 1393 9:29 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ( لذت قلب )

پستتوسط bahar » يکشنبه اسفند ماه 24, 1393 2:46 pm




یکی از دعوتگران برایم تعریف کرد که برای معالجه به بریتانیا رفته بود…
می‌گوید: مرا به یکی از بیمارستان‌های معروف آنجا بردند
که معمولا بزرگان و وزراء برای علاج به آنجا می‌آمدند…
هنگامی که پزشک وارد شد و قیافه‌ی من را دید گفت: مسلمانی؟گفتم: بله.
گفت: مشکلی دارم که از وقتی خودم را شناخته‌ام باعث حیرتم شده…
ممکن است آن را بشنوی؟گفتم: بله…گفت: من وضع مالی‌ام خوب است…
کار خوبی دارم… با تحصیلات بالا… همه‌ی خوشی‌ها را امتحان کردم…
انواع خمر… زنا… به کشورهای زیادی سفر کردم…
اما با این وجود احساس دلتنگی همیشگی دارم و از این لذت‌ها خسته شده‌ام…
تا جایی که پیش روانپزشک رفتم و چند بار به فکر خودکشی افتادم،
شاید زندگی دیگری پس از مرگ باشه که آنجا خستگی و دل زدگی نباشد…
تو هم این احساس دلتنگی و دل زدگی را داری؟!
گفتم: نه… من در خوشبختی دائمی هستم،
و تو را به حل این مشکل راهنمایی می‌کنم،
اما قبل از آن به سوالات من پاسخ بده…
اگر بخواهی با چشمانت لذت ببری چکار می‌کنی؟
گفت: به زنی زیبا نگاه می‌کنم یا به یک منظره‌ی زیبا…
گفتم: اگر بخواهی با گوش‌هایت لذت ببری چکار می‌کنی؟
گفت: به موسیقی آرام گوش می‌دهم…
گفتم: اگر بخواهی با بینی‌ات لذت ببری چه؟
گفت: عطری را بو می‌کنم، یا به یک باغ پرگل می‌روم…
گفتم: خوب اگر بخواهی با چشمانت لذت ببری، چرا موسیقی گوش نمی‌دهی؟
از حرفم تعجب کرد و گفت: ممکن نیست، چون این لذت مخصوص گوش هست.
گفتم: حالا اگر بخواهی با بینی‌ات لذت ببری، چرا به یک منظره‌ی زیبا نگاه نمی‌کنی؟
بیشتر تعجب کرد و گفت: چون امکان ندارد!
این لذت مخصوص چشم هست… بینی نمی‌تواند از آن لذت ببرد…
گفتم: خوب… به جایی رسیدیم که می‌خواستم…
این احساس تنگنا و دلزدگی را با چشمانت احساس می‌کنی؟
گفت: نه… گفتم: توی چشمانت؟ یا بینی‌ات؟ یا دهانت؟ یا پاهایت؟
گفت: نه، توی قلبم احساسش می‌کنم، توی سینه…
گفتم: تو داری توی قلبت این را احساس می‌کنی…
و قلب لذت مخصوص به خودش را دارد…
ممکن نیست با خوشی دیگر اعضای بدن لذت ببرد…
باید بدانی قلب با چه چیزی لذت می‌برد،
چون تو با شنیدن موسیقی و نوشیدن خمر و نگاه به زنان
به قلبت لذت نداده‌ای بلکه دیگر اعضای بدنت لذت برده‌اند…
تعجب کرد و گفت: درست است…
اما چطور می‌توانم به قلبم لذت بدهم؟

گفتم: با گفتن: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله…
و سجده در برابر آفریدگار و شکایت بردن از غم‌ها و غصه‌ها به نزد الله…
اینطور می‌توانی در آسایش و آرامش و خوشبختی زندگی کنی…
سرش را تکان داد و گفت: چند کتاب درباره‌ی اسلام به من بده
و برایم دعا کن… مسلمان خواهم شد…
سایت شیخ عریفی




نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ( زن بدکاره )

پستتوسط bahar » شنبه فروردين ماه 15, 1394 11:58 pm


میگویند: منصورعمار رضی الله عنه از محلی عبور میکرد، اتفاقاً صدای زنی را شنید که به مردی میگفت: با دو درهم چطوری؟ مرد قبول کرد، منصور با خود اندیشید که چگونه میتوان جلوی این منکر را گرفت. سپس از کوچه دیگری روبروی آنها قرار گرفت، به زن گفت: با چهار درهم چطوری؟ زن قبول کرد چون آن زن با شیخ به خانه اش رفت، منصور گفت: تا من دو رکعت نماز بخوانم منتظر باش؟ چون منصور دو رکعت را تمام کرد، در رکعت دیگر نیت کرد این کار را تا پاسی از شب ادامه داد. زن که ناراحت و خشمگین شده بود گفت: چرا حاجت خود را برآورده نمیکنی؟ شیخ گفت: من اگر این کار را انجام دهم دو گواه و شاهد پیش قاضی گواهی میدهند و خود میدانی که اگر این عمل با شاهد ثابت گردد حد بر ما جاری میشود و سپس گفت: مهمتر از همه خود قاضی نیز همین جا حاضر است. زن پرسید من اینجا نه گواه و شاهد میبینم و نه قاضی. شیخ گفت: دو فرشته کاتب اعمال شاهد این ماجرا هستند و خداوند نیز از احوال بندگان باخبر است. این سخن شیخ در آن زن تأثیر گذاشت و توبه کرد و از دوستان خدا شد. «هو الذی یقبل التوبة عن عباده و یعفوا عن السیئات».


نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ( "چرا مرا دوست داری؟")

پستتوسط bahar » پنج شنبه ارديبهشت ماه 10, 1394 11:01 am



روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:
چرا مرا دوست داری؟ چرا عاشقم هستی؟
پسر گفت: نمی توانم دلیل خاصی را بگویم،
اما از اعماق قلبم دوستت دارم.
دختر گفت: وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی،
چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی؟!
پسر گفت: واقعا دلیلش را نمی دانم،
اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم.
دختر گفت: اثبات؟! نه، من فقط دلیل عشقت را می خواهم.
شوهر دوستم براحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد،
اما تو نمی توانی اینکار را بکنی!
پسر گفت: خوب.. من تو رو دوست دارم، چون زیبا هستی.
چون صدای تو گیراست. چون جذاب و دوست داشتنی هستی،
چون با ملاحضه و با فکر هستی، به خاطر تمام حرکاتت دوستت دارم.
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد.
چند روز بعد دختر تصادف کرد.
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت. نامه بدین شرح بود:
عزیز دلم، تو را به خاطر صدای گیرایت دوست دارم،
اکنون دیگر حرف نمی زنی، پس نمی توانم دوستت داشته باشم.
دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی،
اکنون که دیگر قادر نیستی،نمی توانم دوستت داشته باشم.
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم..
آیا اکنون می توانی بخندی؟ می توانی حرکت کنی؟
.. پس دوستت ندارم.

"اگر عشق احتیاج به دلیل می داشت، در زمان هایی مثل حالا
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت نداشتم.
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟
نه، و من هنوز دوستت دارم و عاشقت هستم."



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Maryam-new (دوشنبه ارديبهشت ماه 14, 1394 2:44 pm), pejmanava (پنج شنبه ارديبهشت ماه 10, 1394 10:29 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

قبلي

بازگشت به داستانهای کوتاه و آموزنده

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان