داستان کوتاه عبرت انگیز ...

در این بخش مطالب متفرقه در زمینه طنز و سرگرمی قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط tarannom » پنج شنبه مرداد ماه 24, 1392 10:43 pm

توقع


یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،....

جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه

انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر

چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی

نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.


سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در

سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.


در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!








برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 4
bahar (يکشنبه شهريور ماه 3, 1392 6:35 pm), hoda (پنج شنبه مرداد ماه 24, 1392 11:13 pm), naseh_azizi (جمعه مرداد ماه 25, 1392 2:28 pm), zoha (جمعه مرداد ماه 25, 1392 9:43 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
tarannom
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 1303
تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 610 بار
تشکر شده: 1107 بار
امتياز: 4610

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط erfan » پنج شنبه مرداد ماه 24, 1392 10:57 pm


برای نویسنده این مطلب erfan تشکر کننده ها: 2
hoda (پنج شنبه مرداد ماه 24, 1392 11:13 pm), tarannom (شنبه مرداد ماه 26, 1392 10:36 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
erfan
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 289
تاريخ عضويت: شنبه ارديبهشت ماه 9, 1391 11:30 pm
محل سکونت: روانسر_همدان
تشکر کرده: 172 بار
تشکر شده: 311 بار
امتياز: 2250

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط zoha » جمعه مرداد ماه 25, 1392 9:44 am

سلام ترنم جان

از داستان جالب و خواندني تون خيلي ممنونم

برای نویسنده این مطلب zoha تشکر کننده ها: 2
hoda (جمعه مرداد ماه 25, 1392 11:39 am), tarannom (شنبه مرداد ماه 26, 1392 10:36 am)
رتبه: 14.29%
 
zoha
کاربر سایت
کاربر سایت
 
پست ها : 1
تاريخ عضويت: جمعه مرداد ماه 25, 1392 9:28 am
تشکر کرده: 8 بار
تشکر شده: 2 بار
امتياز: 20

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط zohreh » جمعه مرداد ماه 25, 1392 12:42 pm

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه سخن ميگفت! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و تند قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی انديشيد و گفت؛ ايرادي  ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین  زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی  شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شايد چشم زن های دیگر  بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.
پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت : من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم. غورباغه به او گفت شوهرت ۱۰   برابر پولدارتر می شود و شايد به زندگی تان آسيب بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن  وقت او هم مال من است.
پس پولدارشد.

آرزوی سومش را که گفت غورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده  کرد.

خانم گفت : می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!


برای نویسنده این مطلب zohreh تشکر کننده ها: 5
bahar (يکشنبه شهريور ماه 3, 1392 6:27 pm), erfan (شنبه مرداد ماه 25, 1392 12:07 am), hoda (دوشنبه شهريور ماه 11, 1392 7:51 pm), naseh_azizi (جمعه مرداد ماه 25, 1392 2:26 pm), tarannom (شنبه مرداد ماه 26, 1392 10:36 am)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
zohreh
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 29
تاريخ عضويت: جمعه مرداد ماه 13, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 97 بار
تشکر شده: 71 بار
امتياز: 710

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Modir-Farhangi » جمعه شهريور ماه 8, 1392 11:37 pm



گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید



پیری برای جمعی سخن میراند...

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس

چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟



برای نویسنده این مطلب Modir-Farhangi تشکر کننده ها: 3
bahar (جمعه شهريور ماه 8, 1392 11:45 pm), hoda (دوشنبه شهريور ماه 11, 1392 7:50 pm), naseh_azizi (شنبه شهريور ماه 8, 1392 12:03 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
Modir-Farhangi
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3
تاريخ عضويت: چهارشنبه مرداد ماه 23, 1392 3:44 pm
تشکر کرده: 4 بار
تشکر شده: 10 بار
امتياز: 100

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط naseh_azizi » دوشنبه شهريور ماه 10, 1392 1:05 am

میشود اینگونه هم بود
:
وسیله‌ای خریدم. دوتا کارگر گرفتم برای حملش. گفتن 40 تومان. من هم چونه زدم کردمش 30 تومان.

رفتیم پای ساختمان و توی هوای گرم بندر وسیله‌ها رو بردیم بالا.

آمدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون. یکی از کارگرا ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی.

صداش کردم. گفتم مگر شریک نیستید؟

گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه.

منم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم

تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن

فکر کردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

نه من و نه خیلی‌های دیگه که خیلی ادعامون میشه
فداک روحی یا رسول الله

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 4
Maryam-H (سه شنبه شهريور ماه 12, 1392 2:31 pm), bahar (چهارشنبه شهريور ماه 13, 1392 11:51 am), hoda (دوشنبه شهريور ماه 11, 1392 7:50 pm), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:12 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط naseh_azizi » سه شنبه شهريور ماه 12, 1392 12:18 pm

فداک روحی یا رسول الله

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 4
Maryam-H (چهارشنبه شهريور ماه 13, 1392 2:03 pm), bahar (چهارشنبه شهريور ماه 13, 1392 11:51 am), hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:01 pm), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:12 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Maryam-H » چهارشنبه شهريور ماه 13, 1392 2:30 pm


                                                                     تماشاچی عقب تر از همه


آن روز وقت زیادی داشتم.روی نیمکتی نشسته بودم و با دقت به آدم های اطرافم نگاه می کردم.در این موقع اتوبوسی در مقابلم ایستاد و من به کسانی که پیاده می شدند به دقت نگاه می کردم.شخصی که اول از همه از اتوبوس پیاده شد،با چنان قدم های بلندی راه می رفت که انگار دنبالش کرده بودند.با خودم گفتم:این شخص حتما در زندگی اش انسان موفقی خواهد شد.شخص دیگری که بعد از او از اتوبوس پیاده شد با قدم هایی آهسته و مطمئن راه می رفت،گویی به خودش اطمینان زیادی داشت.با خودم گفتم:این شخص هم حتما یک فیلسوف و یا دانشمند خواهد شد.آخرین مسافری که از اتوبوس پیاده شد،گویی که هیچ هدفی ندارد مدام به چپ و راستش نگاه می کرد و در حالی که دست هایش را در جیب هایش چپانده بود،از آن جا دور شد.با خودم گفتم:این هم انسانی است که در زندگی به هیچ دردی نخواهد خورد.
در این هنگام ناگهان به حقیقتی در مورد خودم پی بردم.من به چه کاری مشغول بودم؟هیچ کاری!ساعت ها بود که فقط آن جا نشسته بودم و دیگران را تماشا می کردم.
آدم های زیادی در این دنیا هستند که از خود نمی پرسند:«کار من چیه؟» و مدام دیگران را تماشا می کنند،از دیگران ایراد می گیرند و آن ها را مسخره می کنند و همیشه حواسشان به کارهای دیگران است. که این دردی برای جامعه ی امروز است....


برای نویسنده این مطلب Maryam-H تشکر کننده ها: 3
bahar (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 7:03 am), hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:00 pm), naseh_azizi (چهارشنبه شهريور ماه 13, 1392 2:54 pm)
رتبه: 21.43%
 
Maryam-H
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 35
تاريخ عضويت: چهارشنبه مرداد ماه 23, 1392 11:22 pm
تشکر کرده: 99 بار
تشکر شده: 121 بار
امتياز: 1210

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط naseh_azizi » چهارشنبه شهريور ماه 13, 1392 11:50 pm

سرخ پوست پيري از حقايق زندگي براي كودكش چنين گفت:
در وجود هر انساني هميشه مبارزه اي جريان دارد مانند مبارزه دو گرگ كه يكي از گرگها سمبل بديها مثل: حسد، غرور، دروغ، تكبر و خود خواهي است و ديگري سمبل مهرباني عشق، اميد و حقيقت سخنان پدر كودك را به فكر فرو برد، تا اينكه پرسيد: پدر كدام گرگ پيروز ميشود؟
پدر لبخندي زد و گفت: گرگي كه تو به آن غذا مي دهي..
فداک روحی یا رسول الله

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 4
Modir-Farhangi (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 10:40 pm), bahar (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 7:04 am), hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:00 pm), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:12 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط yosra69 » پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 9:57 pm

مرد بریتانیایی نزد شیخ آمد، و از او پرسید: چرا در اسلام برای زن جایز نیست که با مرد مصافحه کند؟

شیخ جواب داد: آیا امکان دارد با ملکه الیزابت مصافحه نمود؟

مرد بریتانیایی گفت: طبعا نه، فقط افراد مشخص شده ی می توانند با ملکه الیزابت مصافحه کنند.

شیخ جواب داد: زن نیز نزد ما مانند ملکه است، و مردان غریبه نمی توانند با ملکه ها مصافحه کنند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سپس آن مرد بریتانیایی از شیخ سؤال کرد: چرا دخترها جسم و موی خود را مخفی می کنند، و آن را می پوشانند؟

شیخ لبخندی زد، سپس دو تا کلوچه را برداشت یکی از آنها را باز کرد، و دیگری راهمان طور باز نشده، باقی گذاشت، سپس هر دو را بر روی زمین خاکی انداخت، و به آن مرد گفت: اگر به تو بگویند یکی از آنها بر داری، کدام یک انتخاب می کنی؟

مرد بریتانی گفت: حتما آن کلوچه که باز نشده است.

شیخ نیز جواب داد: این همان شیوه ی است که ما با زن داریم ...

پس اخلاق اسلامی زن را از افتادن در آلودگی و پلیدی ها حفظ می کند .

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (5)

إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (6) (انشراح)



برای نویسنده این مطلب yosra69 تشکر کننده ها: 4
Maryam-H (دوشنبه شهريور ماه 18, 1392 2:27 pm), bahar (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:12 pm), hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:00 pm), naseh_azizi (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:05 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
yosra69
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 1059
تاريخ عضويت: دوشنبه بهمن ماه 22, 1391 12:30 am
محل سکونت: روانسر
تشکر کرده: 1401 بار
تشکر شده: 1767 بار
امتياز: 17660

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط naseh_azizi » پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:06 pm

yosra69 نوشته است:مرد بریتانیایی نزد شیخ آمد، و از او پرسید: چرا در اسلام برای زن جایز نیست که با مرد مصافحه کند؟

شیخ جواب داد: آیا امکان دارد با ملکه الیزابت مصافحه نمود؟

مرد بریتانیایی گفت: طبعا نه، فقط افراد مشخص شده ی می توانند با ملکه الیزابت مصافحه کنند.

شیخ جواب داد: زن نیز نزد ما مانند ملکه است، و مردان غریبه نمی توانند با ملکه ها مصافحه کنند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سپس آن مرد بریتانیایی از شیخ سؤال کرد: چرا دخترها جسم و موی خود را مخفی می کنند، و آن را می پوشانند؟

شیخ لبخندی زد، سپس دو تا کلوچه را برداشت یکی از آنها را باز کرد، و دیگری راهمان طور باز نشده، باقی گذاشت، سپس هر دو را بر روی زمین خاکی انداخت، و به آن مرد گفت: اگر به تو بگویند یکی از آنها بر داری، کدام یک انتخاب می کنی؟

مرد بریتانی گفت: حتما آن کلوچه که باز نشده است.

شیخ نیز جواب داد: این همان شیوه ی است که ما با زن داریم ...

پس اخلاق اسلامی زن را از افتادن در آلودگی و پلیدی ها حفظ می کند .



واقعا زیبا و مفید بود خواهرم جزاک الله خیرا
فداک روحی یا رسول الله

برای نویسنده این مطلب naseh_azizi تشکر کننده ها: 2
hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:00 pm), yosra69 (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:10 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
naseh_azizi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 448
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 25, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 1360 بار
تشکر شده: 921 بار
امتياز: 7680

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط yosra69 » پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:11 pm

خواهش میکنم.ممنون از لطفتون ک وقت گذاشتید و خوندینش
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (5)

إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (6) (انشراح)



برای نویسنده این مطلب yosra69 تشکر کننده ها: 2
hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 10:59 pm), naseh_azizi (پنج شنبه شهريور ماه 14, 1392 10:15 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
yosra69
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 1059
تاريخ عضويت: دوشنبه بهمن ماه 22, 1391 12:30 am
محل سکونت: روانسر
تشکر کرده: 1401 بار
تشکر شده: 1767 بار
امتياز: 17660

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Modir-Farhangi » يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 10:40 pm


نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه
را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد.
او از نجار  پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست.
او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....

برای نویسنده این مطلب Modir-Farhangi تشکر کننده ها: 4
bahar (دوشنبه شهريور ماه 17, 1392 2:11 am), hadi (دوشنبه شهريور ماه 17, 1392 12:41 am), hoda (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:02 pm), naseh_azizi (يکشنبه شهريور ماه 17, 1392 11:04 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
Modir-Farhangi
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3
تاريخ عضويت: چهارشنبه مرداد ماه 23, 1392 3:44 pm
تشکر کرده: 4 بار
تشکر شده: 10 بار
امتياز: 100

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط erfan » دوشنبه شهريور ماه 18, 1392 7:58 am

اگر به فرموده ی پیغمبر(ص) گوش میداد الان آنچه را برا خودش میخواست برای دیگران هم میپسندید...!!!

برای نویسنده این مطلب erfan تشکر کننده ها:
naseh_azizi (دوشنبه شهريور ماه 18, 1392 12:44 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
erfan
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 289
تاريخ عضويت: شنبه ارديبهشت ماه 9, 1391 11:30 pm
محل سکونت: روانسر_همدان
تشکر کرده: 172 بار
تشکر شده: 311 بار
امتياز: 2250

Re: داستان کوتاه عبرت انگیز ...

پستتوسط Aryrang » پنج شنبه شهريور ماه 28, 1392 1:49 pm




دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند

عضويت  / ورود


یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.


گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری…


میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!


میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم …

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند

ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفق تر بود.


پس با نا امیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت !!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟

وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود…!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد…

      **************************************************************************************
                              **************************************************************
                                                        *************************************
                                                                                "پائولو کوئیلیو"













برای نویسنده این مطلب Aryrang تشکر کننده ها:
tarannom (يکشنبه شهريور ماه 31, 1392 11:06 pm)
رتبه: 7.14%
 
Aryrang
کاربر فعال
کاربر فعال
 
پست ها : 92
تاريخ عضويت: يکشنبه تير ماه 2, 1392 6:00 pm
تشکر کرده: 254 بار
تشکر شده: 222 بار
امتياز: 2220

قبليبعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 11 مهمان