بنده گفت: مگر نه آنکه خودت گفته ای که سرشت مرا از شتاب آفریده ای؟
مگر خودت نگفته ای که همیشه دلم می خواهد به سوی کمال هر چیز بروم؟
مگر خودت از شتاب در وجودم ودیعه ای گرانبها قرار نداده ای که مرا به سوی تو ببرد و عاشقم کند؟
پس این همه مانع چیست؟
چرا دستانم برای رسیدن به تو باید این همه بلرزد؟
چرا این همه مانع؟
و خدا تمام درد دل بنده اش را دید و خواند و خندید.... مهربانانه گفت:
" تو را عجول آفریدم تا قدر زمان را بدانی؛ تا فکر نکنی می توانی این گنج گرانبها را خرج کنی و باز هم آن را داشته باشی."
دلم می خواست تو بدانی زمانت برای حرکت محدود است اما جاده های پیش رو همیشه درازند و طولانی.
باید گام برداری، محکم، عاشقانه و پیوسته...
اما موانع...
می دانی جاده ها همه زیبایند. گاهی آنقدر حواست پرت زیبایی های کنار جاده می شد که یادت می رفت قرار بوده کجا بروی.
یادت می رفت که آغوش من منتظر توست.
آن سنگ ریزه ها که پایت را می آزرد،
آن تخته سنگ ها را که باید تکانشان می دادی تا راهت باز شود،
آن همه گرفتاری ها که سد راهت می شد،
عاملی بود تا همیشه یادت باشد زیبایی های کنار جاده همه گذرا هستند؛
آنچه می ماند منم و تو و آغوش مهربانم که همیشه منتظر توست.