داستانهای کوتاه روانشناسی---> کی به مقصد می رسم؟

در این انجمن مطالبی در زمینه روانشناسی قرار داده می شود

مديران انجمن: pejmanava, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Elmi

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->دزد مال مردم

پستتوسط فرمیسک » چهارشنبه تير ماه 5, 1392 3:51 pm

دزد مال مردم

نقل است در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دور دست شد.

در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده، تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند.

حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه‌ای پر از سکه‌های زر یافت

که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه‌های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه‌ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود.

حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند.

طولی نکشید که تاجری فلک‌ زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود همی گفت که من گول آن عالم را خوردم.

رئیس حرامیان دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم؟

رئیس دزدان پاسخ چنین داد: " ای ابله، درست است که ما
برای مشاهده لینکها باید عضو سایت باشید
عضويت  / ورود
مال مردم هستیم. اما هرگز قرار نبود دزد ایمان مردم باشیم. "




آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (پنج شنبه تير ماه 5, 1392 12:48 am), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), pejmanava (چهارشنبه تير ماه 5, 1392 10:55 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->دزد مال مردم

پستتوسط hoda » چهارشنبه تير ماه 5, 1392 8:38 pm

واقعا زیبا وآموزنده بود .ممنون
" الهی ! اشک چشمی، سوز آهی فروزان خاطــری، روشن نگاهــــی زهرسو بسته شـــــد درهای امید کلیدی ، رخنه ئی ، راهی پناهی"

برای نویسنده این مطلب hoda تشکر کننده ها:
pejmanava (چهارشنبه تير ماه 5, 1392 10:55 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
hoda
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 192
تاريخ عضويت: چهارشنبه ارديبهشت ماه 4, 1392 11:30 pm
تشکر کرده: 1849 بار
تشکر شده: 305 بار
امتياز: 3040

داستانهای کوتاه روانشناسی---> فقط سه کلمه

پستتوسط pejmanava » پنج شنبه تير ماه 5, 1392 12:16 am

فقط سه کلمه

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.

آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.

فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون

برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد.

مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.  پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به

سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان

رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش

مواجه شود وحشت داشت.  وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به

همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.  فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟  شوهر فقط گفت:

"عزیزم دوستت دارم"  عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی

بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.

به علاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی

برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری

و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.  گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن

مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم

کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم

آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنج هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

  اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.  حسادت ها،


رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید

دید که مشکلات آنچنان هم
که شما می پندارید، حاد نیستند.

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 5
bahar (پنج شنبه تير ماه 5, 1392 12:47 am), hoda (پنج شنبه تير ماه 6, 1392 6:58 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), yasina (پنج شنبه تير ماه 6, 1392 12:46 pm), فرمیسک (سه شنبه تير ماه 25, 1392 11:43 pm)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->فقط سه کلمه

پستتوسط bahar » پنج شنبه تير ماه 6, 1392 2:54 pm


«رنج بردن يك نقطه‌نظر است»

گروهي جهانگرد در روستايي دورافتاده به‌دنبال غذا مي‌گشتند. بالاخره مقداري غذاي مانده دريافت كردند و چون بيم مسموم شدن داشتند، ابتدا مقداري از آن را جلوي سگي انداختند كه با لذت و ولع آن را خورد. سپس با خيالي آسوده غذا را خوردند. اما روز بعد، شنيدند كه آن سگ مرده، پس همه وحشت‌زده نشانه‌هاي مسموميت شديد تا به حد مرگ را در خود مشاهده كردند. پزشكي فرا خوانده شد. ابتدا جوياي علت مرگ سگ شد. يكي از اهالي گفت:
«من مرگ سگ بينوا را به چشم ديدم، اتومبيلي او را زير گرفت و به جوي آب پرت كرد و سگ جابه‌جا مرد».

نتیجه :
آنچه اتفاق مي‌افتد صرفاً چيزي است كه اتفاق مي‌افتد، ولي اينكه تو نسبت به آن چه تصوري داري مسئله‌ي ديگري است.زندگي بي‌معني است. تنها معناي زندگي، همان مفهومي است كه ما به آن مي‌دهيم. به همين ترتيب تجارب، پيشامدها و رويدادهاي فردي و ديگر پديده‌هاي شخصي به خودي خود هيچ معنايي ندارند، به جز معنايي كه ما به آنها مي‌دهيم.هيچ‌چيز في نفسه و به خودي خود رنج‌آور نيست، رنج ناشي از فكر نادرست است. رنج ناشي از خطاي فكر است.رنج ناشي از قضاوتي است كه شما در مورد چيزي داريد. قضاوت را برداريد، رنج از بين مي‌رود.





برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 4
hoda (پنج شنبه تير ماه 6, 1392 6:58 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), pejmanava (شنبه تير ماه 8, 1392 1:57 pm), فرمیسک (سه شنبه تير ماه 25, 1392 11:43 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->«رنج بردن يك نقطه‌نظر است»

پستتوسط yasina » شنبه تير ماه 8, 1392 10:37 am


معجزه خانه فقیرانه

پادشاهی در قصر مجللی با همسرش زندگی می کرد اما همسر شاه شاد نبود .

در همان شهر مرد فقیری زندگی می کرد که همسری شاد، بشاش و با طراوت داشت.

شاه وقتی متوجه موضوع شد، کسی را به دنبال مرد فقیر فرستاد تا راز

شادمانی همسرش را بپرسد.

مردفقیر جواب داد :" من او را با گوشت زبان تغذیه اش می کنم؛ به همین

خاطرخشنود و سرحال است."

پادشاه به قصاب دربار دستور داد از زبان حیوانات مختلف برایش غذا تهیه کنند.

پس از گذشت مدتی طولانی از تغذیه زبان ها ، همسر پادشاه همچنان زار و


نحیف و غم زده باقی ماند.پادشاه دوباره دنبال مرد فقیر فرستاد و از او درخواست

کرد زن ها را طلاق دهند. سپس هر کدام زن مطلقه دیگری را به زنی بگیرد .

مرد فقیر قبول کرد پس از مدتی با همسر همدیگر ازدواج کردند. اما زن

شاد مرد فقیر در کاخ شاه کم کم از شادابی و خنده هایش کاسته شد .

مرد فقیر هر روز که از کار برمی گشت ، پس از خوردن غذا اتفاقات خنده داری

را که برایش اتفاق افتاده بود با آب و تاب تعریف می نمود و قصه و لطیفه

می گفت تا او را بخنداندو او را سرگرم می کرد.بعد از مدتی همسر سابق

شاه شاداب تر و سرحال و زیباتر شد .

شاه متوجه شد همسر جدیدش هم افسرده و غمگین شده است. بنابراین

برای همسر سابقش پیام فرستاد تا به قصر برگردد . اما زن قبول نکرد و

خواست با مرد فقیر زندگی اش را ادامه دهد. شاه بلافاصله به منزل  مرد

فقیر رفت تا همسر سابقش را متقاعد کند که به کاخ برگردد .

اما با کمال تعجب دید همسرش در لباس ژنده فقیرانه چقدر زیبا و دلربا شده است.

علت شادابی اش را پرسید زن نوع رفتار و صمیمیت شوهر جدیدش و سرگرمی

و حرفهای خنده داری که با هم داشتند را بیان کرد. در آن زمان بود که شاه متوجه

شد منظور مرد فقیر از تغذیه با گوشت زبان چیست ؟ و چگونه می توان با زبان

و محبت و همدلی بدون هزینه شاد و خرم بود و صمیمیت و صفا را ایجاد کرد.



برای نویسنده این مطلب yasina تشکر کننده ها: 5
bahar (شنبه تير ماه 8, 1392 3:19 pm), hoda (دوشنبه تير ماه 10, 1392 5:28 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), pejmanava (شنبه تير ماه 8, 1392 1:57 pm), فرمیسک (سه شنبه تير ماه 25, 1392 11:43 pm)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
yasina
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 203
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 10, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 97 بار
تشکر شده: 252 بار
امتياز: 2440

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> رود خروشان

پستتوسط pejmanava » چهارشنبه تير ماه 12, 1392 3:06 pm

رود خروشان





مردی در ساحل رودخانه‌ای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است

و كمك می‌طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمان كرد و پزشك

را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانه‌اند كمك می‌خواهند. دوباره

به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق

شدن بودند، شنید. بالاخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولی صدای فریاد كمك از طرف

روردخانه قطع نمی‌شد. كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه می‌رفت و متوجه می‌شد كه دیوانه‌ای مردم

را یكی‌یكی به آب می‌اندازد. در این صورت این همه انرژی صرف نمی‌كرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت می‌پرداخت و جان

افراد بیشتری را نجات می‌داد.


برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (دوشنبه تير ماه 24, 1392 2:10 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), فرمیسک (سه شنبه تير ماه 25, 1392 11:43 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> كلمه نيك صدقه است

پستتوسط bahar » دوشنبه تير ماه 24, 1392 2:18 pm


كلمه نيك صدقه است

جوانى در كنار مرد فقيرى توقف كرد و دست به جيبش برد تا به او كمك كند

ناگهان متوجه شد كه كيف پولش را همراه خود نياورده،

با ناراحتى به پيرمرد گفت:ببخشيد پدر جان انگار كه كيف پولم را فراموش كردم،

ان شاءالله دفعه بعد حتما حتما به شما كمك خواهم كرد

پيرمرد به جوان گفت: تو به من كمك كردى

وكمك شما از تمامى كمكها بيشتر به دردم خورد.

جوان با تعجب گفت: من كه چيزى برایت ندادم !!!!

پيرمرد گفت: تو مرا به اسم پدر خطاب كردى و اين

بهترين چيزى بود كه تا حالا از هيچ رهگذرى نگرفتم .


كلمه نيك صدقه است دوستان





برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), pejmanava (دوشنبه تير ماه 24, 1392 6:23 pm), فرمیسک (سه شنبه تير ماه 25, 1392 11:41 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

بال هایی برای پرواز

پستتوسط pejmanava » سه شنبه تير ماه 25, 1392 7:26 pm

بال هایی برای پرواز




پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده

در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده

شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان

نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که

شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس

بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین

دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید:

تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟  کشاورز که ترسیده بود

گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم.

شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.


برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (سه شنبه تير ماه 25, 1392 7:56 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:42 pm), فرمیسک (سه شنبه تير ماه 25, 1392 11:41 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> چقدر زیباست نگاه مثبت آدم‌

پستتوسط فرمیسک » چهارشنبه تير ماه 25, 1392 12:08 am

چقدر زیباست نگاه مثبت آدم‌ها…

یکی از استادهای دانشگاه تعریف می‌کرد…
چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم.
سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می‌شد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری می‌نشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه!
گفتم نمی‌دونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش‌تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه!
گفتم نمی‌دونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می‌شینه…



این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر.
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی‌های منفی و نقص‌ها چشم‌پوشی کنه…
چقدر خوبه
برای مشاهده لینکها باید عضو سایت باشید
عضويت  / ورود

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می‌پرسیدن و فیلیپو می‌شناختم، چی می‌گفتم؟
حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

چقدر عالی میشه اگه ویژگی‌های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص‌هاشون چشم‌پوشی کنیم.






آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 4
bahar (چهارشنبه تير ماه 25, 1392 12:11 am), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:41 pm), pejmanava (چهارشنبه تير ماه 25, 1392 12:11 am), sondos (دوشنبه مرداد ماه 14, 1392 4:25 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> مادر 7 خط

پستتوسط bahar » شنبه تير ماه 29, 1392 3:10 pm


مادر 7 خط

مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.
او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند.
کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد.
مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ،
اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم .
"حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت :
" از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ،
تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "
مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ،
اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.
او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشته اید،
و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید .
اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
چند روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :
پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار Vikki می خوابی! ،
و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی .
اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ،
حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 4
naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:41 pm), pejmanava (شنبه تير ماه 29, 1392 3:17 pm), sondos (دوشنبه مرداد ماه 14, 1392 4:27 pm), فرمیسک (شنبه تير ماه 29, 1392 4:04 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> عصبانیت

پستتوسط فرمیسک » سه شنبه مرداد ماه 1, 1392 11:55 pm

عصبانیت

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر ۴ ساله‌اش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشين خط می‌اندازد.

مرد با

عضويت  / ورود
دست كودک را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودک زد،

بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود.

در بيمارستان كودک به دليل شكستگی‌های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.

وقتی كودک پدرِ خود را ديد، با چشمانی آكنده از درد از او پرسيد: “پدر انگشتان من كی دوباره رشد می‌كنند؟”

مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمی‌توانست سخنی بگويد، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين…

و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگی كه كودک ايجاد كرده بود افتاد كه نوشته بود:

“دوستت دارم پدر!”

روز بعد مرد خودكشی كرد.


عصبانيت و عشق محدوديتی ندارند.


يادمان باشد چيزها برای استفاده كردن هستند و انسان‌ها برای دوست داشته شدن.

مشكل دنيای امروزی اين است كه انسان‌ها مورد استفاده قرار می‌گيرند و اين درحالی است كه چيزها دوست داشته می‌شوند.



آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 4:07 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:41 pm), pejmanava (چهارشنبه مرداد ماه 1, 1392 12:22 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

مسیر مستقیم

پستتوسط pejmanava » چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 2:39 pm

مسیر مستقیم



  شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد.

‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید.

یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد.

پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردپاهای خود ‏نگاه کند.

متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است.  دوستش را صدا زد ‏و گفت:

«سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»  پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»

، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرف هدف خود ‏رفت. ردپای او کاملاً صاف بود.

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 4:07 pm), naseh_azizi (چهارشنبه مرداد ماه 2, 1392 9:41 pm), فرمیسک (يکشنبه مرداد ماه 13, 1392 10:10 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

درخت مشکلات

پستتوسط pejmanava » پنج شنبه مرداد ماه 10, 1392 11:08 pm

درخت مشکلات





نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.

موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....  

بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش

به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا می توانستند

درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت:   آه این درخت مشکلات

من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.

وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم،

دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،

خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند، و بقیه هم خیلی سبک تر شد
ه اند.

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (جمعه مرداد ماه 10, 1392 12:52 am), sondos (دوشنبه مرداد ماه 14, 1392 4:30 pm), فرمیسک (يکشنبه مرداد ماه 13, 1392 10:10 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> وجدان صادق

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه مرداد ماه 13, 1392 6:56 pm

وجدان صادق





دو تا بچه داشتن با هم بازی می‌کردن…

بچه‌ی اول چند تا تیله داشت و بچه‌ی دوم چند تایی شیرینی.

بچه‌ی اول به دومی گفت: “من همه‌ی تیله‌هامو بهت می‌دم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده.”

بچه‌ی دوم قبول کرد.

بچه‌ی اول بزرگترین و قشنگ‌ترین تیله رو یواشکی واسه خودش کنار گذاشت و بقیه رو به بچه‌ی دوم داد.

اما بچه‌ی دوم همون‌جوری که قول داده بود تمام شیرینی‌هاشو به دوستش داد.

همون شب بچه‌ی دوم با آرامش تمام خوابید و خوابش برد.

ولی بچه‌ی اول نمی‌تونست بخوابه چون به این فکر می‌کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله‌شو یواشکی پنهان کرده شاید دوستش هم مثل اون یه خورده از شیرینی‌هاشو قایم کرده و همه شیرینی‌ها رو بهش نداده!

        عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست.
          آرامش مال کسی است که صادق است…

         لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می‌کند،
         آرامش دنیا مال کسی است که با وجدان صادق زندگی می‌کند…

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
Aryrang (دوشنبه مرداد ماه 14, 1392 5:52 am), sondos (دوشنبه مرداد ماه 14, 1392 4:31 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> عشقی براي تمام عمر

پستتوسط فرمیسک » سه شنبه مرداد ماه 22, 1392 8:15 pm

عشقی براي تمام عمر

پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: “بايد ازتو عکسبرداري شود تا جايي از بدنت آسيب نديده باشد.”

پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست. پرستاران از

عضويت  / ورود
دليلش را پرسيدند. پيرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است.

هر صبح آنجا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود!”

پرستاری به او گفت: “خودمان به او خبر مي‌دهيم.”

پيرمرد با اندوه گفت: “خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي‌شناسد!”

پرستار با حيرت گفت: “وقتي که نمی داند شما چه کسی هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟”

پيرمرد با صدايی گرفته، به آرامي گفت: “اما من که می دانم او چه کسی است…!”


آدمیان جاودان می‌شدند... اگر در می‌یافتند که از یک آغازند؛ و به یک پایان خواهند رفت... که در عبور از این یگانه راه... یکدگر را ببینند و ویران نکنند!

که به هم عشق هدیه دهند! آن‌گاه زمین سپید می‌گشت... از رنگ صلح... و آبی آسمان درخششی بس عظیم می‌یافت...

آه! آدمیان جاوید می‌شدند، اگر در می‌یافتند...

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

قبليبعدي

بازگشت به روانشناسی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان