داستانهای کوتاه روانشناسی---> کی به مقصد می رسم؟

در این انجمن مطالبی در زمینه روانشناسی قرار داده می شود

مديران انجمن: pejmanava, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Elmi

باغبان کور داستان کوتاه 192 : مردی در یك خانه‌ی كوچك، با ب

پستتوسط pejmanava » شنبه خرداد ماه 4, 1392 1:27 pm

باغبان کور


   مردی در یك خانه‌ی كوچك، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیش در اثر

یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه
به سر می برد.




گیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار،

تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود.  روزی، شخصی كه ماجرای

باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار

را می كنید  آن گونه كه شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»  «بله، من كاملاً نابینا هستم!»

«پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید،

پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟»  باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخندزنان

به مرد غریبه گفت:  «خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد.

به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌كننده‌ای نیست. البته نمیتوانم ببینم

كه چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمی توانم

رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»

  «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»  «البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات،

شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچه‌ی من می ایستد. اگر این تكه زمین، باغچه‌ای بدون

گیاه و خشك بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب

چشم‌پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك

ناچیزی به دیگران بكند.»  مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»

  باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من،

احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این كار برای یك انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
CafeWeb (يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 11:37 pm), bahar (شنبه خرداد ماه 4, 1392 3:22 pm), فرمیسک (دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 7:33 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->فتح اورست

پستتوسط pejmanava » شنبه خرداد ماه 11, 1392 11:22 pm

فتح اورست


   سر ادموند هیلاری (Sir Edmund Hillary)

نخستین کسی بود که در 29 ماه می سال 1953 از کوه اورست به عنوان مرتفع ترین کوه دنیا بالا رفت.

با این حال مادامی که انسان اقدام به خواندن کتاب او تحت عنوان«مخاطره بزرگ» نکرده باشد،

متوجه نمی شود که هیلاری برای تسخیر قله اورست ناگزیر از رشد کافی برای اجرای این امر خطیر برخوردار بوده است.

جریان از این قرار است که هیلاری در سال 1952 کوشید که از کوه بالا رود، ولی نتوانست. یک هفته پس

از این شکست گروهی از کوهنوردان انگلیسی از او خواستند که برای اعضای گروه آنها سخنرانی کند.

هیلاری یا هلهله و کف زدن هایی پر سرو صدای حضار در پشت میکروفن قرار گرفت. سپس مشت گره کرده

خود را به طرف نقشه کوه گرفت وبا صدای بلندی گفت: «ای اورست، تو بار اول مرا شکست دادی، ولی این

بار منم که تو را شکست خواهم داد چون تو رشد کامل خودت را کرده ای

اما من هنوز در حال رشد کردن هستم».


  برگرفته از کتاب: The Sower's Seeds

نویسنده: Brian Cavanaugh

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
CafeWeb (يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 11:37 pm), bahar (يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 2:19 pm), فرمیسک (دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 7:33 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->من در حال رشد هستم !

پستتوسط hoda » يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 11:11 am

واقعا که داستانهای همگیتون قشنگ وآموزنده بودن
درپناه الله سربلند باشین
" الهی ! اشک چشمی، سوز آهی فروزان خاطــری، روشن نگاهــــی زهرسو بسته شـــــد درهای امید کلیدی ، رخنه ئی ، راهی پناهی"

برای نویسنده این مطلب hoda تشکر کننده ها: 2
pejmanava (يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 9:32 pm), فرمیسک (دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 7:33 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
hoda
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 192
تاريخ عضويت: چهارشنبه ارديبهشت ماه 4, 1392 11:30 pm
تشکر کرده: 1849 بار
تشکر شده: 305 بار
امتياز: 3040

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->من در حال رشد هستم !

پستتوسط bahar » يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 2:56 pm


مقام از خود ممنون:

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد واز جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد.دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:


" نشان. نشانت را نشانش بده !"






برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
CafeWeb (يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 11:37 pm), pejmanava (يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 9:33 pm), فرمیسک (دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 7:33 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->من در حال رشد هستم !

پستتوسط pejmanava » يکشنبه خرداد ماه 12, 1392 9:34 pm

bahar نوشته است:
" نشان. نشانت را نشانش بده !"




برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها:
bahar (دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 5:04 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی--->آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟

پستتوسط فرمیسک » دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 7:37 pm


عضويت  / ورود



مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید بی‌اختیار گفت: “عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است.

به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: “به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.”

سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ‌ها قرار گرفت.

استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟!”

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!

لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می‌دهم!”

استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست نده.”

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟”

استاد لبخندی زد و گفت: “من در تمام زندگی‌ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم…”
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (چهارشنبه خرداد ماه 15, 1392 2:13 pm), hoda (شنبه خرداد ماه 18, 1392 11:46 am), pejmanava (دوشنبه خرداد ماه 13, 1392 11:31 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

معنای واقعی عشق

پستتوسط pejmanava » چهارشنبه خرداد ماه 15, 1392 11:32 pm

معنای واقعی عشق


  یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین»

را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان




عشق می دانند…..  در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند.  

داستان کوتاهی تعریف کرد:


یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان

وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.


شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین

حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد

در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟  بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها

گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت

کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››  قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من

در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین

راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (چهارشنبه خرداد ماه 15, 1392 11:35 pm), hoda (شنبه خرداد ماه 18, 1392 11:41 am), فرمیسک (جمعه خرداد ماه 17, 1392 10:09 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> کما رفتن (حتمابخونید)

پستتوسط فرمیسک » جمعه خرداد ماه 17, 1392 10:39 pm

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید…

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..



از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه‌طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج».

«این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود».

«چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….».

«الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟

«خودت چی حدس می‌زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه‌طور»؟

«تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد».

«توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش‌جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟

«این‌که همه این چیزها رو خالی بستم».

«یعنی چی»؟

«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی‌ات»!

«شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم».

«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».

«ازش شکایت می‌کنم»!

« نمی‌تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
hoda (شنبه خرداد ماه 18, 1392 11:45 am), pejmanava (جمعه خرداد ماه 17, 1392 10:57 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> کما رفتن (حتمابخونید)

پستتوسط pejmanava » جمعه خرداد ماه 17, 1392 10:57 pm


برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها:
فرمیسک (جمعه خرداد ماه 17, 1392 11:01 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> کما رفتن (حتمابخونید)

پستتوسط yasina » پنج شنبه خرداد ماه 23, 1392 2:22 pm




  می‌گویند : درویشی بود که در کوچه و محله راه می ‌رفت و می‌ خواند : " هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی "
   اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌ گوید وقتی شعرش را شنید گفت : " من پدر این درویش را در می ‌آورم "  .

  زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه ‌اش
   و به همسایه‌ ها گفت : " من به این درویش ثابت می ‌کنم که هر چه کنی به خود نمی ‌کنی " .

  از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت : " من از راه دور آمده ‌ام و گرسنه ‌ام "
  درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت : " زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان ! "

  پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : " درویش ! این چی بود که سوختم ؟"درویش فوری رفت و زن را خبر کرد .
  زن دوان ‌دوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می ‌زد و شیون می‌ کرد ، گفت : " حقا که تو راست گفتی ؛


  
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی "




برای نویسنده این مطلب yasina تشکر کننده ها: 4
bahar (شنبه خرداد ماه 25, 1392 4:25 pm), mehr (شنبه خرداد ماه 25, 1392 8:39 am), pejmanava (جمعه خرداد ماه 24, 1392 11:11 pm), فرمیسک (جمعه خرداد ماه 24, 1392 4:08 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
yasina
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 203
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 10, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 97 بار
تشکر شده: 252 بار
امتياز: 2440

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> دو فنجان قهوه

پستتوسط فرمیسک » جمعه خرداد ماه 24, 1392 4:22 pm

پروفسور فلسفه با بسته  سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت   و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس  از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛   سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
"در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند

خدایتان، خانواده تان ، فرزندانتان ،  سلامتیتان  ،  دوستانتان  و مهمترین علایقتان

چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند،  باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان.

ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که


مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "



آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 3
bahar (شنبه خرداد ماه 25, 1392 4:24 pm), pejmanava (جمعه خرداد ماه 24, 1392 11:11 pm), yasina (شنبه خرداد ماه 25, 1392 3:57 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> دو فنجان قهوه

پستتوسط yasina » شنبه خرداد ماه 25, 1392 4:05 pm

ارزش کار

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال
دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود
و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ،
اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و ...
سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد،
او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و
با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: "جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی......

برای نویسنده این مطلب yasina تشکر کننده ها: 3
bahar (شنبه خرداد ماه 25, 1392 4:24 pm), pejmanava (شنبه خرداد ماه 25, 1392 4:49 pm), فرمیسک (يکشنبه خرداد ماه 26, 1392 3:53 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
yasina
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 203
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 10, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 97 بار
تشکر شده: 252 بار
امتياز: 2440

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> «ما چقدر زود باور هستیم»

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه خرداد ماه 26, 1392 5:05 pm

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.

۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.

۵- باعث فرسایش اجسام می شود.

۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.

۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.


از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!


عنوان پروژه دانشجوی فوق   «ما چقدر زود باور هستیم»   بود!
آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها:
bahar (سه شنبه خرداد ماه 28, 1392 3:48 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: داستانهای کوتاه روانشناسی---> «حرف‌های خود را از ۳ صافی

پستتوسط فرمیسک » پنج شنبه خرداد ماه 30, 1392 3:16 pm

شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:
“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…”

همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟”

گفت:
“کدام سه صافی؟”

- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟

گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”

سری تکان داد و گفت:


“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.”

گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”

– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟

– نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”

آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو

و آنچه می شوی هدیه توست به خداوند

پس بی نظیر باش.

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
bahar (جمعه خرداد ماه 31, 1392 4:03 pm), pejmanava (شنبه تير ماه 1, 1392 11:25 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

عشقی بزرگ در موجودی کوچک

پستتوسط pejmanava » شنبه تير ماه 1, 1392 11:32 pm

عشقی بزرگ در موجودی کوچک




شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر

شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در

بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .

وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته

به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است .

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.  در این مدت چکار می کرده ؟

چگونه و چی می خورده ؟  همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در

دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود

کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را

دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود!  اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس

تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ،

البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، ‏که انسان باشیم ...

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها:
فرمیسک (يکشنبه تير ماه 2, 1392 3:16 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

قبليبعدي

بازگشت به روانشناسی

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان