پند های لقمان-و پند عارف-

در این بخش داستانهای کوتاه و آموزنده قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

پند های لقمان-و پند عارف-

پستتوسط praise » پنج شنبه اسفند ماه 10, 1391 4:53 pm

پند های لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست....

پند عارف-

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد…
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

برای نویسنده این مطلب praise تشکر کننده ها: 4
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), parvaz69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30

پستتوسط pejmanava » جمعه اسفند ماه 11, 1391 5:45 pm


=======================================================================
آرامش سنگ يا برگ



مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل

زده بود.

استادی  از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد

و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه

چیز زندگی ام به هم ریخته است.

به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این  آرامش را کجا پیدا کنم؟"

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و

گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می

سپارد و با آن می رود.

" سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت  و داخل نهر انداخت .

سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق  آن کنار بقیه

سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست

بر نیروی  جریان آب غلبه کند

و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ  را می خواهی

یا آرامش برگ را!"

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست.

او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش

آب جریان  دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ

را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و

ناملایمات جاری  زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم  داشته باش

و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود

نفس عمیقی  کشید و از جا برخاست

و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت .

موقع  خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:

" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را  انتخاب می کردید

یا آرامش برگ را؟"

استاد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان

به خالق  رودخانه هستی به جریان

زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای  هستم که

همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد

از افت و خیزهایش هرگز دل  آشوب نمی شوم.

من آرامش برگ را می پسندم

نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

کوهنورد با تجربه

پستتوسط praise » جمعه اسفند ماه 11, 1391 10:28 pm

باسلام و تشکر از شما برادر گرامی واقعا خیلی جالب بود ممنون جزاک الله خیرا



کوهنورد با تجربه


کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده

نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در

حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله

طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد

زد: خدایا کمکم کن !

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

ادامه در لینک زیر




- نجاتم بده خدای من!

- آیا به من ایمان داری؟

- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید

از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد

در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود

و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .


برای نویسنده این مطلب praise تشکر کننده ها: 2
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
praise
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 124
تاريخ عضويت: شنبه آذر ماه 24, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 284 بار
تشکر شده: 110 بار
امتياز: 30


بازگشت به داستانهای کوتاه و آموزنده

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان