.*★ طنز . . . .

در این بخش جالب ترین و خنده دار ترین جوک و لطیفه ها قرار دارد

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

پستتوسط bahar » شنبه بهمن ماه 21, 1391 4:08 pm

سلام
ممنونم روبارجان
:!:

راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار

هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان

چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .

دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .

وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ،

ولی باز هم ساکت ماند .دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت :

چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !

رستورانچی جواب داد :
از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
EHSAN (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط bahar » دوشنبه بهمن ماه 23, 1391 9:03 pm

گمشده :

مرد:من همسرم را گم کرده ام.
بازرپرس:قد همسرت چقدره؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: چاقه یا لاغره؟
مرد:لاغر نیست
بازپرس:چشماش چه رنگیه ؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: رنگ مو ؟
مرد: تو هر فصل تغییر میکنه.
بازپرس: چی پوشیده بود؟
مرد : کت یا مانتو.دقیقا یادم نیست.
بازپرس: کسی همراهش بود؟
مرد:بله ،سگم رومئو که یه قلاده طلایی داشت و
قدش 60 سانته ،سالمه ،چشمای قهوه ای داره
،موهاش قهوه ای سوخته س ،یه زنگوله طلایی با توپای آبی داره ،و
سبزیجات دوس نداره.ما با هم غذا میخوریم و پیاده روی میکنیم.
و مرد به گریه می افته ...
بازپرس: اجازه بدیداول دنبال سگتون بگردیم !!


برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط parvaz69 » سه شنبه بهمن ماه 24, 1391 11:30 pm

bahar نوشته است:گمشده :

مرد:من همسرم را گم کرده ام.
بازرپرس:قد همسرت چقدره؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: چاقه یا لاغره؟
مرد:لاغر نیست
بازپرس:چشماش چه رنگیه ؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: رنگ مو ؟
مرد: تو هر فصل تغییر میکنه.
بازپرس: چی پوشیده بود؟
مرد : کت یا مانتو.دقیقا یادم نیست.
بازپرس: کسی همراهش بود؟
مرد:بله ،سگم رومئو که یه قلاده طلایی داشت و
قدش 60 سانته ،سالمه ،چشمای قهوه ای داره
،موهاش قهوه ای سوخته س ،یه زنگوله طلایی با توپای آبی داره ،و
سبزیجات دوس نداره.ما با هم غذا میخوریم و پیاده روی میکنیم.
و مرد به گریه می افته ...
بازپرس: اجازه بدیداول دنبال سگتون بگردیم !!





:?  :?  :?  :?


نمی دونم  چرا تا وقتی هستیم چرا به هم توجه نمی کنیم
نماد کاربر
parvaz69
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 140
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 21, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 368 بار
تشکر شده: 197 بار
امتياز: 1100

پستتوسط parvaz69 » سه شنبه بهمن ماه 24, 1391 11:34 pm

bahar نوشته است:گمشده :

مرد:من همسرم را گم کرده ام.
بازرپرس:قد همسرت چقدره؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: چاقه یا لاغره؟
مرد:لاغر نیست
بازپرس:چشماش چه رنگیه ؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: رنگ مو ؟
مرد: تو هر فصل تغییر میکنه.
بازپرس: چی پوشیده بود؟
مرد : کت یا مانتو.دقیقا یادم نیست.
بازپرس: کسی همراهش بود؟
مرد:بله ،سگم رومئو که یه قلاده طلایی داشت و
قدش 60 سانته ،سالمه ،چشمای قهوه ای داره
،موهاش قهوه ای سوخته س ،یه زنگوله طلایی با توپای آبی داره ،و
سبزیجات دوس نداره.ما با هم غذا میخوریم و پیاده روی میکنیم.
و مرد به گریه می افته ...
بازپرس: اجازه بدیداول دنبال سگتون بگردیم !!





:?  :?  :?  :?


نمی دونم  چرا تا وقتی هستیم چرا به هم توجه نمی کنیم

برای نویسنده این مطلب parvaz69 تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
parvaz69
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 140
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 21, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 368 بار
تشکر شده: 197 بار
امتياز: 1100

پستتوسط parvaz69 » سه شنبه بهمن ماه 24, 1391 11:37 pm

bahar نوشته است:گمشده :

مرد:من همسرم را گم کرده ام.
بازرپرس:قد همسرت چقدره؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: چاقه یا لاغره؟
مرد:لاغر نیست
بازپرس:چشماش چه رنگیه ؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: رنگ مو ؟
مرد: تو هر فصل تغییر میکنه.
بازپرس: چی پوشیده بود؟
مرد : کت یا مانتو.دقیقا یادم نیست.
بازپرس: کسی همراهش بود؟
مرد:بله ،سگم رومئو که یه قلاده طلایی داشت و
قدش 60 سانته ،سالمه ،چشمای قهوه ای داره
،موهاش قهوه ای سوخته س ،یه زنگوله طلایی با توپای آبی داره ،و
سبزیجات دوس نداره.ما با هم غذا میخوریم و پیاده روی میکنیم.
و مرد به گریه می افته ...
بازپرس: اجازه بدیداول دنبال سگتون بگردیم !!





:?  :?  :?  :?


نمی دونم  چرا تا وقتی هستیم چرا به هم توجه نمی کنیم
نماد کاربر
parvaz69
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 140
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 21, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 368 بار
تشکر شده: 197 بار
امتياز: 1100

پستتوسط pejmanava » چهارشنبه بهمن ماه 25, 1391 4:29 pm

parvaz69 نوشته است:
bahar نوشته است:گمشده :

مرد:من همسرم را گم کرده ام.
بازرپرس:قد همسرت چقدره؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: چاقه یا لاغره؟
مرد:لاغر نیست
بازپرس:چشماش چه رنگیه ؟
مرد: تا حالا دقت نکردم !
بازپرس: رنگ مو ؟
مرد: تو هر فصل تغییر میکنه.
بازپرس: چی پوشیده بود؟
مرد : کت یا مانتو.دقیقا یادم نیست.
بازپرس: کسی همراهش بود؟
مرد:بله ،سگم رومئو که یه قلاده طلایی داشت و
قدش 60 سانته ،سالمه ،چشمای قهوه ای داره
،موهاش قهوه ای سوخته س ،یه زنگوله طلایی با توپای آبی داره ،و
سبزیجات دوس نداره.ما با هم غذا میخوریم و پیاده روی میکنیم.
و مرد به گریه می افته ...
بازپرس: اجازه بدیداول دنبال سگتون بگردیم !!





:?  :?  :?  :?


نمی دونم  چرا تا وقتی هستیم چرا به هم توجه نمی کنیم





:)  :)

نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

پستتوسط pejmanava » چهارشنبه بهمن ماه 25, 1391 4:30 pm

کاریکاتور زنان ترسو

برای نویسنده این مطلب pejmanava تشکر کننده ها: 3
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), parvaz69 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

پستتوسط bahar » سه شنبه اسفند ماه 1, 1391 2:52 pm


درس فیزیک

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان
شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد:
من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند:
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....
در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید:

محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد:
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما
گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه: خوب ژاکتم را هم در میارم

هوای کوپه بینهایت گرمه
دانشجو میگه اصلا ً تمام لباسامو درمیارم.

پروفسور گوشزد میکند: که دو آفریقائی  نانجیب در کوپه هستند و منتظرند شما اینکارو بکنید.
دانشجو به آرامی میگوید:


میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم و
اگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم.



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
EHSAN (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط yasna » سه شنبه اسفند ماه 1, 1391 10:28 pm

این داستان واقعی واقعی است
در یکی از خیابانهای پر رفت امد ومملو از ماشین ساعت9 شب رفتگری مهربان با تمام جدیت مشغول نظافت بود که ناگهان صدای ترمز ماشینی در فضا پیچید و دختری را زیر گرفت و فرار کرد رفتگر پیکر خون الود ونیمه جان را به بیمارستان نزدیک محل برد با معاینه اولیه گفتند هرچه زودتر باید عمل شود وگرنه خواههد مرد از رفتگر خواستند هزینه عمل را به صندوق بپردازد اما او پولی همراه نداشت او گفت پولی ندارم کارت شناسایی و مدارک خود را داد و گفت تا فردا پول را میاورم دخترک را عمل کنید تا نمیرد به او جواب دادند که باید ریس بیمارستان این اجازه را بدهد اما ریس بیمارستان با این امر موافقت نکرد ومرد بیچاره را شیاد خواند ودخترک دران شب جان باخت

ای دل غافل :o فردای ان روزهمسر ریس به او زنگ میزند و میگویید دخترمان به خانه نیامده بعد از چند ساعت تحقیق جسد دختر بچه در سرد خانه بیمارستان اقای ریس پیدا میشود ورفتگر دلسوز  در سرد خانه ایستاده بوداو به صورت اقای ریس نگاه میکند چشمانش پر از اب میشود میگوید حالا کی شیاد است تو بویی از انسانیت نبرده ای خداوند میخواست تو را از مایش کند اما تو سر بلند نشدی   توبه کن شاید این تلنگری باشد تا همه چیز را در پول نبینید وقلبتان به حال بیچارگان بسوزد
نتیجه اخلاقی این است که خداوند در سوره انبیا ایه35میفرمایدونبلوکم بالشر والخیر فتنه من با خوبی وبدی شمارا ازمایش میکنم پس هوشیار باشیم که خداوند شاید یک بار مارا ازمایش کند فرصت را از دست ندهیم

برای نویسنده این مطلب yasna تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
yasna
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 47
تاريخ عضويت: يکشنبه آبان ماه 20, 1391 12:30 am
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 43 بار
تشکر شده: 57 بار
امتياز: 170

پستتوسط bahar » دوشنبه اسفند ماه 7, 1391 5:42 pm






هاردی:می خوام ازدواج کنم


لورل:با كی؟


هاردی:معلومه دیگه, با یه زن.


مگه تو كسیو دیدی كه با یه مرد ازدواج كنه؟


لورل:اره


هاردی:كی؟


لورل:خواهرم!!!

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
jamal (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

پستتوسط maysam_b » دوشنبه اسفند ماه 7, 1391 8:38 pm

سلام الله علیکم
به یکی میگن شما به اون حشره چی میگید که خیلی کوچیکه روی گل میشینه ، شهد گل میخوره ، عسل درست میکنه ؟
یارو میگه : ما بهش میگیم خسته نباشی حشره .
يادمان باشد كه زنگ تفريح دنيا هميشگي نيست ، زنگ بعد حساب داريم ..!!

برای نویسنده این مطلب maysam_b تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
maysam_b
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 203
تاريخ عضويت: پنج شنبه اسفند ماه 10, 1390 12:30 am
محل سکونت: روانسر
تشکر کرده: 193 بار
تشکر شده: 316 بار
امتياز: 80

پستتوسط Roobar » دوشنبه اسفند ماه 7, 1391 11:23 pm

ملا بعد از نیمه شب از خانه بیرون آمد و در کوچه ها می گشت.

ناگهان داروغه و شبگردها به او رسیدند و داروغه پرسید:

ملا این وقت شب در کوچه ها چه می کنی؟

ملا گفت:جناب داروغه،خدا مبتلایت نکند؛سرشب خوابم پریده

و از آن وقت تا به حال  هر چه دنبالش می گردم،پیداش نمی کنم! :D

برای نویسنده این مطلب Roobar تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Roobar
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 185
تاريخ عضويت: پنج شنبه دي ماه 27, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 113 بار
تشکر شده: 133 بار
امتياز: 70

پستتوسط Roobar » چهارشنبه اسفند ماه 8, 1391 12:10 am

ساده لوحی برای عده ای سخن میراند که شیطان از طعامی نمی خورد که در اول آن بسم الله گفته شود.

پس هنگام خوردن نان و غذای بسیار شور بسم الله نگویید تا شیطان نیز با شما آن را بخورد.

اما قبل از نوشیدن آب بعد از آن غذای شور ،بسم الله بگویید تا آن لعیین نتواند آب را بنوشد و از تشنگی بمیرد!!!!!

برای نویسنده این مطلب Roobar تشکر کننده ها:
yasna (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
Roobar
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 185
تاريخ عضويت: پنج شنبه دي ماه 27, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 113 بار
تشکر شده: 133 بار
امتياز: 70

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره...

پستتوسط tafgah72 » چهارشنبه اسفند ماه 9, 1391 3:20 pm


عضويت  / ورود



A woman goes to the doctor, beaten black and blue.....

زنی با سر و صورت کبود و زخمی  سراغ دکتر میره

Doctor: "What happened?"

دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟

Woman: "Doctor, I don't know what to do.Every time my husband comes home drunk he beats me to a pulp..."

خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم مَست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.

Doctor: "I have a real good medicine against that: When your husband comes home drunk, just take a cup of green tea and start gargling with it...Just gargle and gargle".
دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مَست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن.و این کار رو ادامه بده.

2 weeks later she comes back to the doctor and looks reborn and fresh again.

دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.

Woman: "Doc, that was a brilliant idea! Every time my husband came home drunk I gargled repeatedly with green tea and he never touched me.

خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم مَست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.

Doctor: "You see how keeping your mouth shut helps!!!

دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن










برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 4
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), jamal (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), yasna (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 28.57%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

پستتوسط bahar » چهارشنبه اسفند ماه 16, 1391 3:34 pm

گزیده ای از لطایف کتاب ابن جوزی

شخصی از جحا پرسید :
صدای ناله ای که دیروز از خانه شما شنیدم از چه بود ؟
جحا گفت : لباسهایم از بلندی افتادند .
مرد با تعجب گفت :
خب آن چه ربطی به ناله دارد؟
جحا گفت : احمق خودم هم داخل لباسهایم بودم .

روزی حجاج شاعر از کنار فاضلابی می گذشت :
سنگی داخل فاضلاب افتاد.
حجاج از اینکه لباسش نجس شده باشدبه شک افتاد و با خود گفت :
ممکن است لباسهایم نجس نشده باشند و ممکن است قطره ای
یا دو قطره و یا بیشتر لباسهایم را نجس نموده باشد .
مدت زمان طولانی در این فکر بود و ناگهان خود را داخل فاضلاب انداخت و گفت :
خدا رو شکر که راحت شدم و شک و تردیدم برطرف شد.

مردی از بنی غفار با کاروانی در راه بود که باد سختی بر آنها وزیدن گرفت .
وشدت آن بحدی بود که همه دست از جان شستند و ملتسمانه از خداوند خواستندکه
آنها را نجات دهدو نذرکردندکه درصورت نجات هر یک برده ای را آزاد کنند .
آن مرد نیز دستانش را بلند نمود وگفت :
خدایا من برده ای ندارم که آزاد کنم اما اگر نجات یافتم در راه رضای تو زنم را سه طلاقه می دهم .

برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
EHSAN (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), praise (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

قبليبعدي

بازگشت به طنز

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 4 مهمان