در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود
مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi
توسط uoshanaderpor » شنبه اسفند ماه 4, 1391 1:03 am
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...[/size]
- برای نویسنده این مطلب uoshanaderpor تشکر کننده ها: 3
- Seraj (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), tarannom (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
uoshanaderpor
- کاربر فعال
-
- پست ها : 83
- تاريخ عضويت: دوشنبه خرداد ماه 15, 1391 11:30 pm
- تشکر کرده: 49 بار
- تشکر شده: 90 بار
- امتياز: 40
-
-
Seraj
- کاربر نیمه فعال
-
- پست ها : 42
- تاريخ عضويت: چهارشنبه دي ماه 19, 1391 12:30 am
- تشکر کرده: 159 بار
- تشکر شده: 77 بار
- امتياز: 360
-
بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند
کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 2 مهمان