قصه مرد ابريشم باف
كمي صدا بود . كمي جوهرداشت. كمي به شكل خودش كه شبيه كسي نبود.
شما اشتباه مي كنيد كه او را فكر مي كنيد كه ديده ايد. او نه كسي را دراين دنيا داشت كه در آميزد و نه لطفي در آويزان شدن مي ديد.
چه دير شد كه اينها را نوشتم. مرد از دست رفته اي را من روايت مي كنم كه قابل وصف نيست.
ازميان قاب شيشه نمي شود آن احساسي را كه يك گياه خشك در برابر باران دير آمده اي كه بر ساقه نيمه جانش مي خورد را درك كرد.
او گياه نبود. انساني كامل بود.
اما بي شباهت هم به گياه نبود. هميشه در گوشه اي بود. هميشه چشمش به آسمان بود. درست چون يك گياه. عاشق نور بود . در ميان آن دخمه.و آن
قاب دودي رنگ شيشه كه نور را از او ستانده بود.
سرش بر بازوي آجر بود وقتي آن سرو افتاد. مردمان با عقايد ژنده شان با صداي مرگ او كه دنيا را گرفته بود ، بيدار نشدند.
تنها از سمت چپ به سمت راست غلتيدند و پتو را بر سرشان كشيدند.
بامداد عزيز
ما چاره اي نداريم جز اينكه براي خود دنياي ديگري بسازيم. دنيايي كه ارزش ها و ارزشمندهايمان را خودمان به رسميت بشناسيم و بشناسند. دنيايي كه
اشك يك مرد به زانو در آمده و بي كس از خلوت انس محفل قدرت با ارزش تر باشد و مهم تر.
دنيايي كه ضعيفان جامعه در آن احساس شخصيت كنند. اگر احمق اند در معرض آموزش قرار بگيرند. با كلام. با ذكر . با دلجويي. با برداشتن فشار. آن دنيا ،
آن جهان مورد نظر ، آن راوبط بي تكلف و خرسند كننده كه بي شباهت به انس گرفتن با هم صندلي ات در اتوبوسي و در سفري كوتاه بين دو شهر نيست
، دنياي مرغوب ترين كلمات است و بي آلايش ترين احساسات .
آن جهان مورد نظر ، محفل وافوربازي چند رند خوش الحان نيست.محفل عقده گشايي چند نفر گشنه عليه چند نفر سير نيست. جاي خماري ندارد.
محفل نيست. خلوتي است در ميان سرعت .دنياي وفا و جفا است. دنياي ميلاد هاست. اغازها و پرستش حقيقتي كه نامش خداست. تا هيچ مرد بزرگي
سر بر بازوي آجر در تنهايي يك صبح ، نميرد.
دنياي مزبور ارزش هايش از موزه و كتيبه نيامده اند. از برادري آمده. از روابط گرم دوستانه اي كه براي دو تا سيب زميني شام دوستانه ارزش قائل است.
دنياي سركارگذاشتن و تيغ زدن نيست. دنياي عرضه كردن جديدترين جو ك نيست. دنياي نگاه است. خنده هاي پنهاني. دنياي تحسين ديگري در يك
سلام و خداحافظ است.
پيچ هاي ماشين اين دنيا خيلي ريز است. بايد با سرعت كم از جلوي ادمهايش رد شد. تا زيبايي هاي دندان يك كور مادرزاد را هم ببيني و تحسينش كني.
اين دنيا در جايي ثبت نشده. ما ضعيف بوديم و پر اشكال. تو و امثال تو خلقش كن. جان بهش بده. ترويجش كن و مواظب باش كه به محفل لوس هاي
خرافاتي تبديل نشود/.
دنيايي كه انسان بر آن سوار است و همه تاركان دنيا را كه به ريا با دست پس مي زنند و با پا پيش مي كشند را به حسادت وا مي دارد.
اين دنيا كم و بيش وجود دارد. با آمدن دولت ها و جنگ ها هم پديد نمي آيد و فرو نمي ريزد. اين دنيا را چيزي مي سازد كه تو در يك جاي غريب احساس
كني كه با يك لبخند مي تواني دست روي دوش مردي كه از روبرو مي آيد بگذاري و بگويي...مي داني برادر....