حکایات آموزنده ( "چرا مرا دوست داری؟")

در این بخش داستانهای کوتاه و آموزنده قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar

Re: حکایت ترجیح خدا بر همه چیز

پستتوسط bahar » شنبه خرداد ماه 24, 1393 2:59 pm




حکایت ترجیح خدا بر همه چیز

در زمان‏هاى دور ستمگرى قصر با شكوهى بنا كرد،
آن‏گاه از باب تكبّر و غرور فرمان داد كسى به آن قصر نزدیك نشود
و گفت: مجازات تخلّف از این فرمان قتل است.
او تصوّر مى‏كرد، جز آشنایان،
هر كس به آن قصر نزدیك شود، قصد سویى دارد،
از این رو آن فرمان ظالمانه را صادر كرده بود.

یكى از مردان الهى با زحمت زیاد به او راه یافت
و او را نصیحت كرده از عقوبت آن همه ظلم ترساند،
ولى نصایح آن سالك راه در او اثرى نكرد،
آن مرد از آن شهر كه در آن، آن همه ظلم مى‏دید
و توان جلوگیرى از آن را نداشت هجرت كرد
و در منطقه‏اى خارج از آن محدوده از نى و چوب
اتاقى براى عبادت و خدمت بنا كرد.

روزى آن ستمگر با یارانش در قصر بود،
فرشته مرگ به صورت جوانى در برابر دیدگان آنان ظاهر شد
و دور قصر مى‏گشت و به آنان چشم مى‏دوخت، بعضى از نزدیكان گفتند:
ما جوانى را در حال گردش به دور كاخ مى‏بینیم،
ستمگر جلوى پنجره آمد و او را دید گفت:
این راهگذر دیوانه و حتماً غریب است، یكى برود و او را از زندگى راحت كند.
یك نفر از آنان براى اجراى فرمانِ شاه حركت كرد،
به محض حمله، قبض روح شد و مُرد. به آن ستمگر گفتند:
ندیم كشته شد، سخت برافروخته شد،
فرمان داد یكى برود و او را بكشد، دوّمى هم قبض روح شد.

ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت، فریاد زد:
كیستى كه علاوه بر نزدیك شدن به قصر من دو نفر از یاران ما را كشتى؟
گفت: مگر مرا نمى‏شناسى، گفت: نه، گفت: من فرشته مرگم.

سلطان از شنیدن نام او بر خود لرزید و شمشیر از كفش افتاد،
خواست فرار كند فرشته مرگ گفت: كجا مى‏روى؟ من مأمور گرفتن جان توام،
گفت: به من مهلت بده، براى وصیت و خداحافظى نزد اهل و عیالم بروم،
ملك‏ الموت  گفت: چرا كارهاى نیكو را در زمانى كه مهلت داشتى انجام ندادى؟
این را گفت و جان آن ظالم را گرفت.


از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت:
بشارت كه من عزرائیل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بریدم!
آن‏گاه خواست برگردد خطاب رسید:
اى ملك الموت! عمر بنده صالح من سر آمده است، او را نیز قبض روح كن.
ملك الموت گفت: هم‏اكنون من مأمور قبض روح تو شدم،
گفت: مرا مهلت مى‏دهى تا به شهر رفته
با زن و فرزندانم عهدى تازه كنم و با آنان خداحافظى نمایم؟
خطاب رسید: به او مهلت بده، فرمود: مهلت دارى،
قدم اول را كه برداشت لحظه‏اى در فكر رفت و از رفتن پشیمان شد،


گفت: اى ملك الموت!
من مى‏ترسم با دیدن زن و بچه تغییرى در من حاصل شود
و به خاطر آن تغییر از عنایت حق محروم شوم،
من نمى‏خواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاى او ترجیح دهم؛
مرا قبض‏روح كن كه خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است‏






برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Hawre (جمعه تير ماه 19, 1393 12:38 am), yosra69 (جمعه خرداد ماه 30, 1393 10:25 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: خلق و ثبت یک اثر بزرگ وعجیب هنری ...

پستتوسط bahar » يکشنبه خرداد ماه 25, 1393 2:59 pm





خلق و ثبت یک اثر بزرگ وعجیب هنری ...


کارگردان قبل از خلق این هنر بزرگ گفت :
که می خواهم نویسندگی و کارگردانی این اثر را به هنرمندان
خاص خودم بسپارم و خودم فقط ناظر و یاور آنها باشم .
تمام مستمعین تعجب کردند وحتی اعتراض کردند
اما کارگردان بزرگ گفت من چیزی می دانم که شما نمی دانید
و نام این اثر بزرگ را با تبریک به خود همراه کرد
فتبارک الله احسن الخالقین...

قطاری که در آن سکانس های این داستان گرفته می شد در حال حرکت بود
کارگردان بزرگ و دستیاران او وچندین فیلم بردار
تمام حرکات هنرمندان را می دیدند و ثبت می کردند.

وقتی خودم را شناختم دیدم یکی از نقش آفرینان
و هنرمندان خاص این داستان شگفت هستم .
هنرمندان پیشکسوت می گفتند که کارگردان بزرگ را
124000دستیار از ابتدای این پروژه همراهی کرده اند.
وحکایت قهرمانان و منش قهرمانی بزرگترین هنرمندان قبل را در یک کتاب
بدست آخرین دستیار به ما داده و خود فقط ناظر و شاهد هنر ماست
و اگر بخواهیم یاور ماست و این قطار که مبدا حرکت آن از پیش او بوده
در حال برگشت به سوی کارگردان بزرگ است .

دو فیلم بردار تمام لحظات و حرکات و گفتارم را با دقت و اهمیت بالا ثبت می کردند ،
عجیب بود خود صحنه فیلم برداری هم دوربین های مدار بسته ای دارد
که تمام جزئیات زندگی ام را دقیق و شفاف ثبت می کند ،
در کتابچه راهنما دیدم نوشته است که اعضای شما نیز با دوربین و میکروفن
تمام لحظات هنر آفرینی را نیز ثبت می کنند
و حتی ساعت ها و زمان سنج ها نیز در ثبت تک تک دقایق یاور کارگردان بزرگ اند .

در هر ایستگاه هنرمندانی کودک ،جوان ،و پیر سکانس های خود را
تمام می کردند و به کارگردان بزرگ می رسیدند.
اما بااین همه توجه ویاری هزینه ها و حقوق زیاد کارگردان بزرگ
بعضی از این هنرمندان فقط نقش تماشاچی و بعضی فقط نقش خواب
و بعضی بین خواب وبیداری داستان خود را ثبت و به تصویر می کشیدند.

فقط هنرمندان انگشت شماری بودند که طبق حکایت قهرمانان قبل
تمام قوانین کارگردان بزرگ را عاشقانه اجرا می کردند
تا در محضر او عالیترین اثری که او تبریک گفته بود را بیافرینند و شوق دیدار او را داشتند .

ما تا امروز چه سکانس هایی را  ثبت این همه
دوربین هابرای خود کردیم ؟
آیا از نویسندگی و کارگردانی و هنر خویش راضی هستیم ؟
آیا خوابیم یا در چرت که وقتی بگذرد
یا خواب ما نیز هدفمند و هنرمندانه ثبت میکنیم ؟


از خود بپرسم آیا....







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
saye (يکشنبه خرداد ماه 25, 1393 3:11 pm), yosra69 (جمعه خرداد ماه 30, 1393 10:24 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: اهمیت زن مسلمان پاکدامن ...

پستتوسط bahar » پنج شنبه خرداد ماه 29, 1393 2:59 pm



اهمیت زن مسلمان پاکدامن

یهودیان به همراه مسلمانان در مدینه زندگی می‌کردند.
نزول آیات حجاب و پوشش مسلمانان، آنان را بسیار خشمگین نمود
و آن‌ها تلاش می‌کردند تا فساد، فحشا و بی‌حجابی را در میان
صف‌های مسلمانان انتشار دهند، ولی نتوانستند.
در یکی از روزها یک زن مسلمان در کمال عفت و حجاب
به بازار یهودیان «بنی قینقاع» رفتو در کنار یک زرگر یهودی نشست.
یهودیان از پوشش اسلامی و عفت وی به خشم آمدند و دوست داشتند از
نگاه‌کردن به چهره‌ی وی یا لمس‌کردن و بازی‌کردن با او لذت ببرند!
همانگونه که قبل از بزرگداشت اسلام نسبت به زنان چنین می‌کردند.
لذا از وی خواستند تا چهره‌اش را آشکار نماید و او را به کشف حجاب فریب می‌دادند،
اما آن زن از این مورد انکار و امتناع ورزید.
زرگر در حالی که زن مسلمان غافل و بی‌خبر نشسته بود،
گوشه‌ی پیراهنش را از پایین گرفت و آن را از پشت به چادرش آویزان کرد!
وقتی زن مسلمان بلند شد،قسمتی از بدن او ظاهر شد و اندام‌هایش آشکار گردید!
یهودیان از این کار به خنده درآمدند.زن مسلمان و پاکدامن فریاد کشید.
وی دوست داشت او را می‌کشتند، ولی عورتش را ظاهر نمی‌کردند!
وقتی یکی از مسلمانان این صحنه را مشاهده نمود،
شمشیر کشید و به زرگر حمله کرده و وی را به قتل رسانید
و در مقابل، یهودیان به آن مسلمان حمله کرده و او را به شهادت رساندند.
وقتی رسول خدا (ص) از این ماجرا و از این که یهودیان
عهدشکنی نمودهو به یکی از زنان مسلمان تعرض نمودند،
باخبر شدند آن‌ها را محاصره نمودهتا این که آنان تسلیم شدند
و تحت فرمان آنحضرت قرار گرفتند.
چون رسول خدا (ص) خواست آن‌ها را تنبیه نمایید
و انتقام آبروریزی آن زن عفیفه را از آنان بگیرد،
یکی از لشکریان شیطان، یعنی سرکرده منافقان عبدالله بن ابی بن سلول –
کسی که آبرو و ناموس زنان مسلمان برایش اهمیت نداشته
و صیانت زنان محترم برایشان مهم نبود،
بلکه فقط هم و غم وی شهوت و شکم بود – برخاست و گفت:
ای محمد! ای محمد! به موالی یهود احسان کن
«زیرا آنان در جاهلیت انصار و یاران او بودند».
اما رسول خدا (ص) از وی روی گرداند و از پیشنهاد وی امتناع ورزید.
چون او برای کسانی عفو و بخشش می‌طلبید که
می‌خواستند فساد و فحشا را در میان مؤمنین رواج دهند.
دو مرتبه این منافق برخاست و گفت:ای محمد! بر این‌ها احسان کن.
و بار بار این جمله را تکرار نمود و می‌گفت:به موالی من احسان کن.
رسول خدا (ص) به خشم درآمد و رویش را به سوی او بازگردانده
و فرمودند:مرا بگذار، باز منافق از خواسته خود باز نیامد
و همواره رسول خدا (ص) را سوگند می‌داد تا از کشتن آن‌ها صرف نظر کند،
رسول خدا (ص) رویش را به سوی او بازگرداند و گفت:
آن‌ها به خاطر تو آزاد شدند و از کشتن آن‌ها صرف نظر کرد،
اما آن‌ها را از مدینه اخراج نموده و از سرزمین‌شان آن‌ها را بیرون راند.

آری، اهمیت زن مسلمان پاکدامن حتی بیشتر از این است.




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Hawre (جمعه تير ماه 19, 1393 12:36 am), pejmanava (جمعه خرداد ماه 30, 1393 3:50 pm), yosra69 (جمعه خرداد ماه 30, 1393 10:24 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: اهمیت زن مسلمان پاکدامن ...

پستتوسط nohezb1 » شنبه خرداد ماه 31, 1393 3:08 pm

زن و دختر باحیایم آرزوست
nohezb1
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 28
تاريخ عضويت: جمعه خرداد ماه 23, 1393 8:50 am
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 0 دفعه
امتياز: 0

Re: حکایت آموزنده : اهمیت نماز اول وقت

پستتوسط bahar » سه شنبه تير ماه 3, 1393 2:38 pm




اهمیت نماز اول وقت:

آنها شروع به خواندن اسامی کسانی که بايد وارد جهنم می شدند کردند
نوبت به او رسيد..نامش خوانده شد
او بر روی زانو خود سقوط کرد و فریاد زد که این نمی تواند باشد
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
من همه زندگی ام خدمت کردم ، من کلام خدا را ترویج کردم
چشمان او تار شده بود و او خیس عرق ، به لرزش افتاد
دو فرشته بازوانش را گرفتند
همانطور که پایش روی زمین کشیده می شد
آنها وی را از طریق جمعیت ، به سوی
شعله های آتش فروزان جهنم بردند
او فریاد می زد و متعجب بود ،
آیا کسی وجود دارد ، که به او کمک کند
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود، را فریاد می زد ،
که چگونه به پدرش کمک می کرد
روزه اش ، نمازهایش ، خواندن قرآنش
او التماس می کرد ، در صورتی که هیچ کس از آنها به وی کمک نکردند
فرشتگان جهنم او را با زور روی زمین می کشیدند و ادامه دادند
آنها نزدیک به آتش دوزخ رسیدند
او به عقب نگاه کرد و این آخرین درخواست او بود
ای رسول خدا(ص) نگفته بودی:
چگونه پاک می کند کسی را که هر روز پنج بار در روز خود را ،
در آب زلال شستشو می دهدو نمازهای پنجگانه را بجای می آورد
و دیگر هیچ پلیدی برایش باقی نمی ماند

او شروع کرد به فریاد زدن
نماز من نماز من نماز من
دو فرشته متوقف نشدند
و آنها را به لبه پرتگاه جهنم آمدند
شعله های آتش صورتش را سوزاندند
او در لحظه آخر به عقب نگاه کرد
اما چشمانش دیگر امیدی نداشت و هیچ چیزی در سمت چپ او نبود.
یکی از فرشتگان او را به جلو انداخت
او خود را در هوا یافت و به سوی شعله های آتش افتاد
او فقط پنج یا شش متر افتاده بود
که در آن هنگام ، دستی بازویش را گرفت و او را به عقب کشید
او سر خود را بلند کرد و پیر مردی را با ریش بلند سفید دید
او گرد و غبار را از خود پاک کرد و از او پرسید:
"تو کی هستی؟" پیر مرد جواب داد: "من نمازهای توام".
"چرا اینقدر دیرکردی ! من تقریبا در آتش بودم
تو من را در آخرین لحظه نجات دادی قبل از اینکه بیفتم
پیر مرد لبخند زد و سرش را تکان داد:
توهمیشه من را در آخرین لحظه انجام می دادی ، آیا فراموش کرده ای؟
در آن لحظه، او چشم را باز و بسته کرد و و سر خود را از سجده برداشت
او عرق کرده بود. او صدایی از بیرون شنید او اذان نماز را شنید
او به سرعت بلند شد و وضو گرفت.

وقتى نماز واجب را مى خوانى آنرا در وقت خودش چنان بخوان كه
گویا آخرین نمازی است که میخوانی ونگرانی که دیگر هرگز به نماز موفق نمى شوى
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودکه خداوند بزرگ و متعال مى فرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگرنماز را در وقتش بپا دارد
او را عذاب نكنم وبى حساب او را به بهشت ببرم








برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Peshang (چهارشنبه تير ماه 4, 1393 11:35 am), yosra69 (يکشنبه تير ماه 8, 1393 5:21 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایت آموزنده : بهترین دعا

پستتوسط bahar » جمعه تير ماه 6, 1393 3:22 pm




رسول اكرم صلّ اللَّه عليه و سلم به عيادت بيمارى آمدند
و از او احوالپرسى كرده و فرمودند: جريان بيمارى تو چيست؟
عرض كرد: شما نماز مغرب را براى ما خوانديد
و در نماز سوره قارعه را قرائت فرموديد
پس از آن من گفتم بار خدايا اگر براى من در نزد تو گناهى است
كه مىخواهى مرا به خاطر آن در آخرت عذاب كنى
آن عذاب را زودتر در اين جهان پيش آور و به آخرت نينداز.
با گفتن اين جمله به حال بيمارى و ناراحتى افتادم
و به اين حالت در آمدم و اين چنين كه مىبينيد شدم.
رسول اكرم صلّ اللَّه عليه و سلم فرمود: بد چيزى گفتى چرا نگفتى:

پروردگارا عطا كن بما در دنيا حسنه و در آخرت حسنه و خوبى را و ما را از آتش نگهدارى فرما.

آنگاه پيامبر براى او دعا كردند و آن جوان مريض، بهبودى يافت.

وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِى اْلآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ (2بقره/201)
و از ايشان كسانى هستند كه مىگويند:
پروردگارا به ما در دنيا بهره نيك و در آخرت هم بهره نيك عطا فرما و ما را از عذاب دوزخ در امان بدار.







برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
yosra69 (يکشنبه تير ماه 8, 1393 5:21 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده : فرار کننده از آتش

پستتوسط bahar » يکشنبه تير ماه 8, 1393 1:13 pm




فرار کننده از آتش

این نوشته داستان توبه جوانی از جوانان صدر اسلام به اسم
ثعلبة بن عبدالرحمن است که مرتکب گناه نگاه به نامحرم می شود
وچنان توبه ای می کند که خداوند در مغفرت او جبرئیل را بسوی پیامبر می فرستد.
در اوان جوانی مسلمان شد ، با خودش نذر کرد که
خدمتگذار رسول الله صلی الله علیه وسلم باشد،
جوانی از انصار که خود را وقف رسول الله صلی الله علیه وسلم نموده بود .
روزی رسول خدا او را برای کاری فرستاد.
او خارج شد تا خواسته ی رسول الله صلی الله علیه وسلم را انجام دهد.
در مسیر از خانه ای گذر می کرد که درب آن خانه نیمه باز بود
وزنی عریان مشغول آب تنی کردن ، آتش شهوت بر او غالب شد
و نگاهش را به  زن مسلمان ادامه داد و با تکرار نظر مرتکب گناه شد .
بلافاصله متوجه گناه خود شد این آیه را بیاد آورد که
خداوند مومنین را به محافظت چشم امر می کند


« قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ»

خوف از خدا و رسول سراسر وجودش را فرا گرفته بود
می ترسید که خدا با نزول وحی او را رسوا کند.
ماجرای عبدالله بن أبی بن سلول سر دسته ی منافقین مدینه که می خواست کنیزش
معاذة بنت عبدالله را که مسلمان شده بود با کتک زدن به فحشاء و فساد بکشاند
وخدا او را با نزول وحی رسوا ساخته بود وآیه

« وَلا تُكْرِهُوا فَتَيَاتِكُمْ عَلَى الْبِغَاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّنًا لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا
وَمَنْ يُكْرِهُّنَّ فَإِنَّ اللَّهَ مِنْ بَعْدِ إِكْرَاهِهِنَّ غَفُورٌ رَحِيمٌ »

در مورد او نازل شده بود را بیاد آورد.
داستان أبی بن سلول با کنیزش دیروز در شهر مدینه موضوع صحبت مردم بود
ثعلبة این قسمت آیه را خوب درک کرده بود« إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ»
خدا به هر آنچه که در نهان و آشکار است آگاه و با خبر است
همه اینها تمام وجودش را در بر گرفته بود
روی برگشتن به نزد رسول خدا را نداشت.
اشک ندامت و پشیمانی از معصیت و نافرمانی خدا و رسول
از چشمانش جاری شد،سر به کوه وبیابان گذاشت
از گناه خود به کوهها فرار کرد تا نفس خود را اصلاح کند.
« فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ » را در خود عملی کرد .


پیامبر تا چهل روز او را جستجو می کرد اما هیچ کس اطلاعی از او نداشت
بعد از گذشت این مدت جبرئیل بر پیامبر نازل شد وگفت :
ای محمد پروردگارت بر تو سلام کرد و گفت :

( إن الهارب من أمتك في هذه الجبال يتعوذ بي من ناري )
فرار کندده ای از امت تو در این کوههاست که از آتش جهنم به من پناه می برد.

پیامبر بلافاصله عمر و سلمان رضی الله عنهما را طلبید و به آنها گفت :
(يا عمر ويا سلمان انطلقا حتى تأتياني بثعلبة بن عبد الرحمن)
ای عمر و ای سلمان بروید و ثعلبة بن عبدالرحمن را به نزد من بیاورید .
عمر و سلمان برای انجام این مأموریت خارج شدند.
در راه چوپانی از چوپانان مدینه را دیدند که اسمش ذفافه بود
عمر از او پرسید :
آیا از جوانی که در میان این کوههاست اطلاع داری؟
چوپان گفت: شاید منظورت فرار کننده از آتش است.

عمر تعجب کرد چرا که ماجرای نزول جبرئیل بر پیامبر را کسی جز آنها نمی دانست،
لذا از ذفافه سوال کرد تو از کجا می دانی که او فرار کننده از آتش است؟
چوپان گفت: در دل شب جوانی از بین این کوهها خارج می شود
و دستش را بر سر می گذارد و پیوسته می گوید:
یا رب ای کاش مرا می کشتی و جسدم را نابود می ساختی .
آن چوپان عمر و سلمان را بسوی ثعلبه راهنمایی کرد
و آنها او را همراه خود به مدینه نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم بردند .
ثعلبة بن عبدالرحمن هنوز از رویارویی با رسول خدا شرم داشت
و گناهش همانند کوهی بر دوشش سنگینی می کرد
وقتی که به نزد رسول خدا رسیدند رسول الله او را در آغوش گرفت .
ثعلبه گفت: این بدن پر از گناه است ولیاقت قرار کردن نزد رسول خدا را ندارد
من از خدا می خواهم که مرا بیامرزد.
پیامبر او را به رحمت و مغفرت خدا بشارت داد .
دیری نپایید که ثعلبه بیمار شد و از دنیا رفت .
گفته شده در هنگام تشییع پیکر ثعلبه،
رسول الله بخاطر کثرت فرشتگان حاضر،
نمی توانست قدم بر دارد و بر گوشه ی پا حرکت می کرد.

این بود داستان صحابی و جوانی از جوانان صدر اسلام
که تربیت شده مکتب رسول الله صلی الله علیه و سلم بود
ترس و خوف و خشیت خدا آنچنان در وجود آنها رسوخ کرده بود که
از گناهی، که از نظر ما شاید کوچک بشمار آید،
یعنی نگاه کردن به نامحرم، اینچنین توبه می کند
این حدیث رسول الله را بیاد می آوریم که فرمود:

( إِنَّ الْمُؤْمِنَ يَرَى ذُنُوبَهُ كَأَنَّهُ قَاعِدٌ تَحْتَ جَبَلٍ يَخَافُ أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ وَإِنَّ الْفَاجِرَ يَرَى ذُنُوبَهُ كَذُبَابٍ مَرَّ عَلَى أَنْفِهِ)
مومن گناهانش را همانند کوهی می بیند که هر لحظه ترس از افتادن آن بر خود دارد
و فاجر گناهانش را مانند پشه ای می بیند که بر بینی اش می نشیند.

نویسنده : محمد تشیخ














برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 5
Maryam-new (يکشنبه تير ماه 8, 1393 4:48 pm), Noha (چهارشنبه تير ماه 18, 1393 2:35 pm), saye (يکشنبه تير ماه 8, 1393 2:49 pm), tafgah72 (يکشنبه تير ماه 8, 1393 1:58 pm), yosra69 (يکشنبه تير ماه 8, 1393 5:21 pm)
رتبه: 35.71%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده : خلیفه و قاضی

پستتوسط bahar » سه شنبه تير ماه 17, 1393 4:09 pm




یکی از خلفا از کارکنانش خواست تا
فقیه بزرگوار «ایاس بن معاویه» را به حضور وی بیاورند.
وقتی ایاس به حضور خلیفه رسید خلیفه به وی گفت:
من از تو می خواهم که منصب قضاوت را بر عهده بگیری
اما آن فقیه درخواست خلیفه را رد کرد و گفت:

«من برای این منصب مناسب نیستم».
این جواب برای خلیفه غافلگیرکننده و غیر منتظره بود
و برای همین با خشم رو به وی کرد و گفت: تو دروغ می گویی!

ایاس نیز فورا پاسخ داد:
پس بنابراین خود شما حکم نمودید که من برای این منصب مناسب نیستم!
خلیفه از وی پرسید: چگونه؟ ایاس گفت:
زیرا اگر من بر اساس سخن شما دروغگو باشم برای قضاوت مناسب نخواهم بود
و اگر راستگو باشم نیز خودم به عدم صلاحیتم اعتراف کرده ام!








برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Hawre (جمعه تير ماه 19, 1393 12:33 am), Noha (چهارشنبه تير ماه 18, 1393 2:28 pm), yosra69 (يکشنبه مرداد ماه 5, 1393 10:09 am)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده : جن و مرد عالم

پستتوسط bahar » چهارشنبه تير ماه 25, 1393 3:03 pm





روزى جني داخل بدن زني شد و به مدت يک روز وي را دچار صرع نمود.
برادرانش نيز نزد شيخ عالمي رفتند تا بر خواهرشان قرآن بخواند،
هنگاميکه شيخ وضعيت زن را ديد به آنها گفت:
لازمست تا مدت طولاني بر وي قرآن بخوانيم!
آنها نيز به شيخ گفتند: هرچقدر که خواستي بر او قرآن بخوان
مهم آنست که آن جن از بدن او خارج شود و از صرع خلاصي يابد..

پس شيخ نيز شروع به خواندن فاتحه نمود، سپس بر وي بقره خواند،
بعد با جن سخن گفت که از بدن زن خارج شود،
جن نيز با شيخ به سخن افتاد و به وي گفت:
به خدا سوگند هرگز از او خارج نمي شوم تو هم هرچه دلت خواست انجام بده.


ظاهرا او جن سرکشي از ميان شياطين ياغي بودو او رئيس و بزرگ آنها بود
شيخ نيز به او گفت: ولي به اذن الله بزودي تو را خارج خواهم ساخت،
و شيخ به قرائت قرآن ادامه داد..
هنگامي که به سوره ي "صافات" رسيد و آيه ي
«وحفظاً من كل شيطان مارد» را قرائت کرد،
يعني: آن‌ را از هر شيطان‌ سركشي‌ محفوظ داشتيم.


جن دچار زجر و عذاب شد و گفت: از اين آيه صرفنظر کن!!
شيخ به او گفت: از آن صرفنظر نخواهم کرد تا زمانيکه از آن زن خارج شوي،
و براي او مشخص که از کجا خارج شود..
هنگامي که آن جن سرکش اصرار شيخ را ديد به وي گفت:
از او خارج مي شوم ولي به يک شرط، شيخ گفت چه شرطي؟
گفت به شرطيکه اگر بيرون آمدم اينبار داخل بدن تو شوم..
شيخ گفت: بسيار خوب من با اين شرط موافق هستم..
شيخ ازنفس خود مطمئن بود زيرا او خود را با اذکارشرعي مصون ومسلح کرده بود،،

پس جن نيز قبول کرد که خارج شود وهنگامي که
خارج شد و خواست وارد بدن شيخ گرددبه گريه افتاد و به شيخ گفت
من نمي توانم داخل تو گردم، شيخ پرسيد چرا نمي تواني؟
گفت: من در اطراف تو حفاظ محکمي ديدم که توانايي نفوذ به آنرا ندارم،
زيرا تو صد مرتبه اين ذکر را خوانده اي که:


«لا إله إلا الله وحده لا شريك له ،
له الملك وله الحمد ، وهو على كل شيء قدير»


و اين ذکر تو را از ما حفظ مي کند..!

حال ببين اي برادر و خواهرم که آن جن چه گفت،
و حقيقتا ما آنرا راست شمرديم درحاليکه او
کذاب، و اين گفته ي آن جن نبود،
بلکه فرموده ي پيامبرمان محمد صلي الله عليه وسلم است،
و بدانيد که هرکس صد مرتبه اين ذکر را بخواند،
تنها از جن و شياطين محفوظ نخواهد بود
بلکه علاوه بر آن پنج مزيت ديگر نيز خواهد داشت
که هريک از آنها از ديگري بزرگتر است!..
رسول الله صلي الله عليه وسلم فرمودند


«من قال لا إله إلا الله وحده لا شريك له ،
له الملك وله الحمد وهو على كل شيء قدير .
في يوم مائة مرة ، كانت له عدل عشر رقاب ،
وكتبت له مائة حسنة ، ومحيت عنه مائة سيئة ،
وكانت له حرزا من الشيطان يومه ذلك حتى يمسي ،
ولم يأت أحد بأفضل مما جاءبه إلا رجل عمل أكثر منه»
بخاري ومسلم و ابن حبان.


يعني: «هرکس در هر روز صدبار اين دعا را بخواند:
لا إله إلا الله وحده لا شريك له ،
له الملك وله الحمد وهو على كل شيء قدير:
هيچ معبودي جز الله نيست که تنها و بي‌شريک است،
پادشاهي و حمد و ستايش سزاواراوست
و او بر هر چيزي و هر کاري تواناست»،
براي او ثوابي معادل ثواب آزاد کردن ده برده خواهد رسيد
و براي او صد کار نيک نوشته و صد گناه از او پاک مي‌گردد
و آن روز تا غروب از شر شيطان محفوظ و در امان است،
و هيچ کس کاري بهتر از آن نکرده، مگر آن کس که بيشتر از او عمل کرده باشد».




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
yosra69 (يکشنبه مرداد ماه 5, 1393 10:09 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده : از نگاه حضرت عمر مردم همه آزاده‌اند.

پستتوسط bahar » پنج شنبه مرداد ماه 2, 1393 3:03 pm




از نگاه حضرت عمر مردم همه آزاده‌اند.

در ايامي كه عمرو بن العاص از طرف حضرت عمر
والي وفرمانرواي سرزمين مصر بود،
در يكي از ميدانهاي عمومي شهري كه مقر
فرمانروايي‌اش بود مسابقه اسب دواني برگزار شد.
سواركاران ماهر مسيحي مصري و مسلمين عرب
در اين مسابقه شركت كردند. يكي از اسبهايي كه
براي مسابقه به ميدان آورده شده بود، اسب اصيل
محمد فرزند عمروبن العاص بوده كه به وسيله
يكي از سواركاران عرب وارد ميدان مسابقه شده بود،
چون يكي از اسبها كه شباهت زيادي به اسب محمد بن عمرو داشت،
درست در گرماگرم مسابقه از بقيه اسبها سبقت گرفته، جلو مي‌افتد،
محمد بن عمرو به تصور اينكه اسبش برنده شده
از فرط خوشحالي از جاي برخاسته مي‌گويد فرسي و رب الكعبه.
يعني قسم به پروردگار كعبه اين اسب من است».
ولي همين كه اسب نزديك مي‌آيد معلوم مي‌شود آن اسب،
اسب يكي از مسيحيان قبطي است. وچشم محمد بن عمرو خطا ديده
لذا از شدت شرمندگي و براي فرونشاندن خشمش
قبطي صاحب اسب برنده مسابقه را با تازيانه مي‌زند و مي‌گويد:
بگير اين ضربتها را از دست فرزند اشراف.


قبطي كه از اعيان و اشراف شهر بوده نمي‌توانسته
زشتي اين ضربتها را كه در انظار مردم خورده فراموش كند،
لذا راه مدينه در پيش مي‌گيرد و شكايتش را به حضور
عمر رضي الله عنه عرض مي‌نمايد.

انس بن مالك راوي داستان مي‌گويد:
حضرت عمر شكايت قبطي را استماع نمود و سپس فرمود (اينجا بمان)،
چندي نگذشت كه فهميديم حضرت عمر فرمان داده تا
عمرو بن العاص و فرزندش محمد از مصر به مدينه آيند،
چون ناگهان ديديم كه هر دو آمدند.
حضرت عمر آنها را به مجلس خلافت احضاروقبطي شاكي را نيز
در ِآنجا حاضر فرمود، تا مجدداً شكايتش را درحضورآنها تكرار نمايد.

چون محمد بن عمرو در حضور مردم به جرم خود اقرار نمود،
آن حضرت تازيانه‌اي را كه در دست داشت به دست قبطي داد و فرمود
اين تو و اين فرزند اشراف كه تو را بي تقصير زد،
اينك او را با دست خود با اين تازيانه بزن قصاصت را از او بگير.

قبطي تازيانه را برداشت و در حضور خليفه و اهل مجلس،
محمد بن عمرو را زير ضربت تازيانه گرفت.
حضرت عمر مي‌فرمود:(بزن فرزند اشراف را) سپس فرمود:
(بزن بر فرق سر خود عمرو بن العاص؛
چه فرزندش تو را بدين سبب زد كه او در آنجا قدرت دارد)
عمرو بن العاص عرض كرد
(يا‌اميرالمؤمنين! عفو بفرما؛ حقش را گرفتي و
وجدانت را از اين بابت راحت فرمودي).


قبطي نيز عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! كسي را كه مرا زده بود، زدم.
حضرت عمر فرمود: به خدا قسم اگر اين فرمانروا را مي‌زدي
تو را باز نمي‌داشتم تا آن كه خودت دست از زدنش باز مي‌داشتي،
حضرت عمر: پس از آن رو به عمرو بن العاص كرد و
حقيقتي گفت كهتاريخ بشريت از زبان كسي جز عمر نشنيده و
هميشه تا ابد براي او آن را ثبت كرده است. مي‌دانيد چه فرمود؟

فرمود: اي عمرو!
از كي مردم را برده گرفته‌ايد و حال آن كه مادرانشان آنها را آزاد زاييده‌اند؟






برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Hawre (سه شنبه مرداد ماه 20, 1393 12:26 am), yosra69 (يکشنبه مرداد ماه 5, 1393 10:09 am)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده : خدمت به مادر

پستتوسط bahar » چهارشنبه مرداد ماه 8, 1393 2:19 pm



دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند .
هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف .
با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند
ودیگری درخدمت مادر بیمار باشد .
برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند
به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد
وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد
و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند
و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلامی با
دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت .
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من
ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او
دراختیار مخلوق است ومن درخدمت خالق ،و من ازاو برترم !
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت ،
پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت :
برادر تو را بیا مرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم
و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی .
عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت :
یا رب العالمین ،من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر ،
چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی،
آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست ؟َ! ندا رسید :

آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم
ولاکن مادرت از آنچه او می کند ،بی نیاز نیست
تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند ،
بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم .



برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 3
Hawre (سه شنبه مرداد ماه 20, 1393 12:24 am), pejmanava (پنج شنبه مرداد ماه 9, 1393 10:10 am), yosra69 (شنبه مرداد ماه 18, 1393 1:48 pm)
رتبه: 21.43%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ------>چاه مکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی

پستتوسط bahar » پنج شنبه مرداد ماه 16, 1393 4:06 pm




وقتی‌ مادر هلاکوخان‌ از دنیا رفت،
بعضی‌ از دانشمندان‌ که‌مخالف‌حضورخواجه‌ نصیر
در دربار هلاکوخان‌ بودند به هلاکوخان گفتند:
تو میدانی‌ که سؤال‌ قبر هست‌ و
نکیر ومنکردر قبر ازهر مرده‌‌ای سؤالاتی می‌‌‌کنند
و مادر تو بی‌‌سواد می‌باشد
و از پاسخ‌گویی‌ به آنهاعاجز است.
بهتر است خواجه‌ نصیر که عالمی‌ دانشمند است‌ را
با مادرت‌ دفن کنی‌که‌ از پاسخ‌ سؤالها بر آید
و مادرت‌ عذاب‌ نکشد!
هلاکو، خواجه‌ نصیر را خواست‌
و مطلب‌ را با او در میان‌ گذاشت.‌
خواجه‌ فهمید که‌ توطئه‌ در کار است‌
و در حق او بدگویی شده است.
لذا با زیرکی‌ خاصی ‌جواب‌ داد که‌:
سؤال نکیر و منکر در قبربرای هر کس ثابت است،
و برای شما پادشاهان نیز هست،
پس بهتر است‌ بنده‌ را برای‌ خودتان‌ نگهدارید
چون‌ از شما سؤالهای‌ بیشتری‌ می‌کنند،
پس کسیکه‌ چنین‌ پیشنهادی را کرده‌ است‌ با مادرتان‌ دفن‌ کنید
که او نیز از عهده سؤال و جواب خوب بر می‌‌آید.
پس هولاکو حکم کرد که یکی از آن دانشمندان را
در قبر مادرش گذاشتند و خاک مذلّت بر سرش ریختند.


آری؛چاه مکن بهر کسی . . . اول خودت بعدا کسی




برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 4
Hawre (سه شنبه مرداد ماه 20, 1393 12:23 am), Maryam-new (جمعه مرداد ماه 17, 1393 7:59 pm), pejmanava (پنج شنبه مرداد ماه 16, 1393 10:39 pm), yosra69 (شنبه مرداد ماه 18, 1393 1:48 pm)
رتبه: 28.57%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ------>آیا شما نیز عضو گروه 99 هستید؟!

پستتوسط bahar » شنبه مرداد ماه 18, 1393 10:31 am




آیا در مورد گروه ٩٩ چیزی شنیده‌اید؟
آیا می‌دانید آنها چه کسانی هستند؟
آیا تا کنون فکر کرده‌اید که شما هم عضو آن هستید یا خیر؟
و آیا تصمیم دارید به این گروه بپیوندید یا خیر؟ . . .

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می‌کرد،
بازهم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی‌دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می‌زد.
هنگامی که از آشپزخانه عبور می‌کرد، صدای ترانه‌ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی
صورتش برق سعادت و شادی دیده می‌شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید:
«چرا اینقدر شاد هستی؟»آشپز جواب داد:
«قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می‌کنم تا همسرو
  بچه ام را شاد کنم. ما خانه‌ای حصیری تهیه کرده‌ایم و
به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت :

«قربان! این آشپز هنوز عضو گروه 99 نشده است!!!
اگراو به این گروه نپیوندد، نشانگرآن است که مرد خوشبختی است».
پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 دیگر چیست؟
نخست وزیر جواب داد: اگر می‌خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در
خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه
با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در، کیسه را دید.
با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.با دیدن سکه های طلایی
ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپزسکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است.
بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد.
اتاقها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند
تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را
هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار می‌کرد.
به همین دلیل یکروز صبح که کمی دیرتر از خواب بیدار شد،
از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!!
آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‌خواند،
او فقط تا حد توان کار می‌کرد!!!

پادشاه نمی‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است
و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد:

قربان! حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند:«آنان زیاد دارند اما راضی نیستند»








برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Hawre (سه شنبه مرداد ماه 20, 1393 12:22 am), yosra69 (شنبه مرداد ماه 18, 1393 1:48 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ------> گذشت و چشم پوشي عاقلانه

پستتوسط bahar » دوشنبه مرداد ماه 27, 1393 3:34 pm




گفته ميشودشبي مار بزرگي وارد دكان نجاري ميشود
براي پيدا كردن غذا وعادت نجار اين بود كه موقع
رفتن بعضي از وسايل كارش را روي ميز بگذارد
ان شب هم اره كارش روي ميز بود
همينطور كه مارگشتي ميزد بدنش به اره گير مكند
وكمي زخم ميشود مار خيلي ناراحت ميشود
وبرای دفاع از خود اره را گاز ميگيرد
كه سبب خون ريزي دور دهانش ميشود
او نميفهمد كه چه اتفاقي افتاده
وازاينكه اره دارد به او حمله ميكند ومرگش حتميست
تصميم ميگیرد براي آخرين بار ازخود دفاع كرده و
هر چه شديدتر حمله كند و دوراره بدنش را پيجاند وهي فشار داد
نجار صبح كه آمد روي ميز بجای اره لاشهء ماري بزرگ وزخم آلود ديد
كه فقط وفقط بخاطر بيفكري وخشم زياد مرده است.


احيانا درلحظه خشم می خواهیم ديگران را برنجانيم
بعد متوجه ميشويم جز خودمان كس ديگري را نرنجانده ايم
وموقعي اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده...
زندگي بيشتراحتياج دارد كه گذشت و چشم پوشي كنيم از

اتفاقها؛ازآدمها؛ از رفتارها؛گفتارها؛
خودمان را ياد دهيم به گذشت و چشم پوشي عاقلانه وبجا.
چون هر كاري ارزش اين را ندارد كه روبرويش بايستي واعتراض كني ...






برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها: 2
Maryam-new (دوشنبه مرداد ماه 27, 1393 4:03 pm), yosra69 (سه شنبه مرداد ماه 28, 1393 10:24 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: حکایات آموزنده ------> گذشت و چشم پوشي عاقلانه

پستتوسط Maryam-new » دوشنبه مرداد ماه 27, 1393 4:10 pm

زیبا بود داد بهار.
با تشکر از زحمات پی در پی و قدر دانی از خستگی ناپذیری ات در راه دعوت


این جمله را چند بار دیگر هم در سایت گذاشته ام اما خیلی جمله ی زیبایی است و بدون ارتباط با داستان بالا در ارتباط با گذشت نیست.

..............

زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند
فردا طلوع خواهد حتی اگر ما نباشیم...

.............

برای نویسنده این مطلب Maryam-new تشکر کننده ها: 2
bahar (چهارشنبه مرداد ماه 29, 1393 2:29 pm), yosra69 (سه شنبه مرداد ماه 28, 1393 10:24 pm)
رتبه: 14.29%
 
Maryam-new
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 126
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 8, 1392 12:12 pm
تشکر کرده: 113 بار
تشکر شده: 271 بار
امتياز: 2710

قبليبعدي

بازگشت به داستانهای کوتاه و آموزنده

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 2 مهمان