در مدرسۀ دمنهور دستاری را که گوشه اش آویزان بود و دمپایی همانند احرام در حج,و ردای سفیدی را بر روی پیراهن می پوشیدم,مدیر آموزش در بازدید از مدرسه از من پرسید:
چرا این لباس را می پوشی؟
گفتم سنت است.
گفت:آیا به همه سنت ها عمل کرده ای, وفقط سنت لباس مانده است؟
گفتم:نه,ما کاملا تقصیر داریم,ولی هرچه را بتوانیم انجام میدهیم.
گفت:ولی با این لباس شما قانون مدرسه را زیر پاگذاشته ای
گفتم:چرا سرورم؟ قانون مدرسه حضور درکلاس است, که من هرگز غیبت نکرده ام, و برآن خدا را سپاس میگویم و قانون مدرسه علم و تحقیق است,که من شاگر اول کلاس هستم,پس منظور شما کدام قانون مدرسه است؟
گفت:ولی اگر شما درست را تمام کنی, وبرهمین لباس اصرار داشته باشی,شورای مدیریت شمارا به عنوان معلم انتخاب وگزینش نخواهد کر,تا این سیمای شما موجب تعجب دانش آموزان نشود.
گفتم: درهرحال هنوز وقت آن نرسیده است وهرگاه وقت آن رسید,شورای مدیریت آزاد است و من نیز آزاد هستم,رزق و روزی دردست خداست و دردست شورای مدیریت و وزارت نیست.
مدیر سکوت کرد و ناظر مدرسه درکار دخالت نمود ومرا با سخنان زیبایی به مدیر معرفی کرد,او هم از من دست برداشت و من نیز راه خودرا در پیش گرفتم...
بخشی از خاطرات امام شهید حسن البنا رحمه الله