تدبیر آخر
راویان روایت کنند که اندر روزگار پیشین تاجری بود بس ثروتمند ومتمول ودر دنیا تنها یک دختر داشت.تاجر پیر شد و آن دختر بچه ی کوچک نازدانه ی بابا ،بزرگ شد و بالید و دختر جوانی شد و همانند اکثر آدمیان ازدواج کرد.
پدر دختر از زیادی مهر و علاقه اش به فرزند ، همه ی ما ل و عقار خود را به نام دختر کرد وسیاهه نمود و به همراه جهیزیه دختر به خانه داماد البته خوشبخت!!فرستاد.
خیال داماد و دختر که از بابت ارثیه ی پیش از فوت راحت شد ومطمئن شدند که درهم و دینار دیگری در کار نیست،چندان رعایت حال تاجر پیر را نمی کردند.
تاجر چاره ای اندیشید و از یکی از دوستان قدیمی خود کیسه ای زر قرض گرفت و گوشه ی اتاق نشست و مشغول شمردن آنها شد.
داماد و عروس گفتند این سکه ها چیست واز آن کیست؟
تاجر صندوقی آهنین وقفل شده را در گوشه ی اتاق نشان داد و گفت:این صندوق مملو از این سکه هاست و آن را برای روز مبادا ذخیره کرده ام و در هبه نامه نیاورده ام .
بدیهی است که دختر و داماد از همان روز به بعد تا مرگ تاجر پیر ،احترام و تکریم شایانی در حقش اعمال داشتند.
بعد از مرگ تاجر، در آن صندوق آهن را گشودند و دیدند که پر از سنگ است و بر روی سنگ ها کاغذیست که نوشته جهت سنگسار هر آدم بی احتیاطی که کل ما یملک خود را به دیگری می بخشد!!!