خدا کیست؟؟؟!!!!

در این بخش مطالبی در مورد خانواده ، فرزندان و... قرار داده می شود

مديران انجمن: CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Banowan

خدا کیست؟؟؟!!!!

پستتوسط sobhan009s » سه شنبه اسفند ماه 16, 1390 12:59 pm


پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برف کوچکی از تاج او

هر ستاره ، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان

نقش روی دامن او ، کهکشان

رعد و برق شب ، طنین خنده اش

سیل و طوفان ، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او ، آفتاب

برق تیغ خنجر او مهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

برو ادامه جالبه




--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------

هیچ کس را در حضورش راه نیست

بیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا ، بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان ، دور از زمین

بود ، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوست هم جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم من از خود ، از خدا

از زمین ، از آسمان ، از ابرها

زود میگفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او ؟ کفر خداست

هرچه میپرسی ، جوابش آتش است

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت میکند

تا شدی نزدیک ، دورت میکند

کج گشودی دست ، سنگت میکند

کج نهادی پای ، لنگت میکند

با همین قصه ، دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب میدیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعرهایم، بی صدا

در طنین خنده ای خشم خدا

نیت من ، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه میکردم ، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت ، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه ، در یک روستا

خانه ای دیدم ، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر ، اینجا کجاست ؟

گفت : اینجا خانه خوب خداست !!

گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند

با وضویی ، دست و رویی تازه کرد

با دل خود ، گفتگویی تازه کرد

گفتمش : پس آن خدای خشمگین ؟!!

خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟!!

گفت : آری ، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور است نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی ، شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست ، معنی میدهد

قهر هم با دوست معنی میدهد



تازه فهمیدم خدایم ، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی ، از من به من نزدیکتر

از پدر مادر به من مهربانتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدایی که به مثل خواب بود

چون حبابی ، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این ، با این خدا

دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا

میتوان درباره گل حرف زد

صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

میتوان با او صمیمی حرف زد

مثل باران قدیمی حرف زد

میتوان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت

میتوان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا :

پیش از اینها فکر میکردم خدا...

برای نویسنده این مطلب sobhan009s تشکر کننده ها:
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
sobhan009s
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: شنبه تير ماه 25, 1390 11:30 pm
محل سکونت: javanrod
تشکر کرده: 6 بار
تشکر شده: 95 بار
امتياز: 20

پستتوسط tafgah » سه شنبه اسفند ماه 16, 1390 11:43 pm

سلام خیلی زیبا بود خسته نباشی
**زندگی به من آموخت هیچ کس شبیه حرفهایش نیست**
نماد کاربر
tafgah
کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
 
پست ها : 36
تاريخ عضويت: يکشنبه بهمن ماه 29, 1390 12:30 am
محل سکونت: پاوه گیان
تشکر کرده: 15 بار
تشکر شده: 37 بار
امتياز: -10


بازگشت به خانواده

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 1 مهمان