در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود
مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi
توسط tarannom » پنج شنبه مهر ماه 11, 1392 6:48 pm
چمدانش را بسته بودیم
...
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون تمام هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!
پس خوبي هاي يكديگر را فراموش نكنيم...
- برای نویسنده این مطلب tarannom تشکر کننده ها: 5
- Noha (شنبه مهر ماه 13, 1392 11:19 am), bahar (جمعه مهر ماه 12, 1392 7:20 pm), hoda (جمعه مهر ماه 12, 1392 8:14 pm), pejmanava (پنج شنبه مهر ماه 11, 1392 9:57 pm), tafgah72 (پنج شنبه مهر ماه 11, 1392 8:56 pm)
-
tarannom
- کاربر حرفه ای سایت
-
- پست ها : 1303
- تاريخ عضويت: جمعه فروردين ماه 18, 1391 11:30 pm
- تشکر کرده: 610 بار
- تشکر شده: 1107 بار
- امتياز: 4610
-
توسط bahar » جمعه مهر ماه 12, 1392 7:19 pm
سلام علیکم ورحمه الله وبرکاته
ترنم جان ممنونم ازت
جزاک الله خیرا
واقعا ارزش خوندنش رو داشت
باخوندنش اشک تو چشام جمع شد.
راستی عکس بسیار زیبایی گذاشتی چقدر مهربونه
مادر :
مادرجان، اگر يادم ميآمد آن زانوان هميشه رنجورت،
آن دل هميشه نگرانت، آن چشمان هميشه مضطرب
و قد خميدهات را، هرگز صدايم را بلند نميكردم.
بوسه بر دست پدر واجب است، اما بوسه بر پاي مادر واجبتر.
هر انساني عطري خاص دارد!
گاهي برخي،عجيب بوي خدا ميدهند، مثل مادر.
- برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
- hoda (جمعه مهر ماه 12, 1392 8:15 pm)
-
bahar
- مدیر انجمن
-
- پست ها : 3506
- تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
- تشکر کرده: 5837 بار
- تشکر شده: 5121 بار
- امتياز: 33890
-
-
erfan
- کاربر ویژه
-
- پست ها : 289
- تاريخ عضويت: شنبه ارديبهشت ماه 9, 1391 11:30 pm
- محل سکونت: روانسر_همدان
- تشکر کرده: 172 بار
- تشکر شده: 311 بار
- امتياز: 2250
-
توسط hoda » جمعه مهر ماه 12, 1392 8:18 pm
ممنونم خواهرم جزاك الله خيرا
مادر كسي نيست كه بر او تكيه كنيم بلكه كسي است كه ما را از تكيه كردن به ديكران بي نياز مي سازد
مادر يعني منبع محبت وعشق بعد ازخدا به ما. ومادر يعني ارامش وزندكي....كه داشتنش بعد از خدا به همه نداشتن ها مي ارزد
" الهی ! اشک چشمی، سوز آهی فروزان خاطــری، روشن نگاهــــی زهرسو بسته شـــــد درهای امید کلیدی ، رخنه ئی ، راهی پناهی"
- برای نویسنده این مطلب hoda تشکر کننده ها: 2
- bahar (جمعه مهر ماه 12, 1392 8:22 pm), erfan (جمعه مهر ماه 12, 1392 8:41 pm)
-
hoda
- کاربر ویژه
-
- پست ها : 192
- تاريخ عضويت: چهارشنبه ارديبهشت ماه 4, 1392 11:30 pm
- تشکر کرده: 1849 بار
- تشکر شده: 305 بار
- امتياز: 3040
-
بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند
کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان