داستانک

در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود

مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi

ای کاش فکر می کردیم...

پستتوسط فرمیسک » يکشنبه فروردين ماه 4, 1392 3:57 pm

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
    
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.

سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .

تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...




ای کاش فکر می کردیم.........


سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد . وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را گاه گاهی می خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است............

برای نویسنده این مطلب فرمیسک تشکر کننده ها: 2
pejmanava (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), somayeh (سه شنبه فروردين ماه 26, 1393 8:15 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
فرمیسک
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 250
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 30, 1391 11:30 pm
محل سکونت: پاوه
تشکر کرده: 579 بار
تشکر شده: 480 بار
امتياز: 2270

Re: ای کاش فکر می کردیم...

پستتوسط pejmanava » يکشنبه فروردين ماه 4, 1392 6:38 pm

فرمیسک نوشته است:


ای کاش فکر می کردیم.........


سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد . وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را گاه گاهی می خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است............



براستی که زیبا بود وبه نکته ی خوبی اشاره کردید .




نماد کاربر
pejmanava
کاربر حرفه ای سایت
کاربر حرفه ای سایت
 
پست ها : 2997
تاريخ عضويت: جمعه آبان ماه 4, 1391 12:30 am
محل سکونت: Mahabad
تشکر کرده: 2893 بار
تشکر شده: 3332 بار
امتياز: 25740

شاه کلید زندگی

پستتوسط tafgah72 » پنج شنبه فروردين ماه 22, 1392 11:23 pm

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم. قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟! شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است!

برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 2
bahar (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), ostadelyass (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 14.29%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

پستتوسط bahar » جمعه فروردين ماه 23, 1392 10:50 pm

بنام خداوند بی همتا

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد ،
در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها
وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کنــــــــــــــد.

فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی
بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت

هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود
و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خودادامه می داد.

ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که
ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنهارا پوشید.
دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند.

چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟

فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارنــــــــــــــد.
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند،
چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی....

نکتـــــــــــــه :
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم.

خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است
خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد.......


برای نویسنده این مطلب bahar تشکر کننده ها:
tafgah72 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
bahar
مدیر انجمن
مدیر انجمن
 
پست ها : 3506
تاريخ عضويت: چهارشنبه آذر ماه 15, 1390 12:30 am
تشکر کرده: 5837 بار
تشکر شده: 5121 بار
امتياز: 33890

Re: داستانک

پستتوسط tafgah72 » يکشنبه خرداد ماه 5, 1392 11:45 am

دو دوست‌ درجزیره‌ای گرفتار شده بودند. به‌هم گفتند هرکدام جداگانه برای رهایی‌مان دعا کنیم تابدانیم دعای کداممان اجابت میشود.

نفر اول ازخدا غذا خواست مدتی بعد درختی رایافت وشکمش را سیرکرداما نفر دوم آن روزگرسنه ماند.

خلاصه آرزوهای نفراول همه برآورده شداما نفردوم درزجروعذاب بسر میبرد.

نفراول هربار به خود می‌بالید که چون آرزوهایش برآوردمیشود لیاقت داردوتنها حق خودش است که از نهمت‌ها استفاده کندوبه دوستش توجهی نمی‌کرد.

تاروزآخرازخدا کشتی نجات خواست وخداوند برای او مهیا کرد هنگام‌خروج خواست‌تنهاجزیره را ترک کند.


صدایی به اوگفت چرا اورا تنها می‌گذاری جواب داد این نعمت‌ها شایسته‌ی من است اگراو هم لیاقت داشت خداوند آرزوها‌یش را باورده میکرد.

صدا گفت: خداوند فقط آرزوی اورا برآورده کرده‌است.نفراول حیران پرسید: مگرچه آرزویی کرده که من ازآن بی‌خبرم

صداجواب داد: دوستت ازخداوندخواست فقط آرزوها‌ی تورا اجابت کند.

نفراول شرمنده روبه خداوند ایستاد وآرزو کردکه زمین را بگشاید تا ازاین بیشتر خوار نشود.


نتیجه :همیشه نعمت‌هایمان حاصل دعاهایمان نیست بلکه حاصل دعای دیگران برای ماست.
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

Re: داستانک

پستتوسط yasina » چهارشنبه آبان ماه 29, 1392 4:28 pm



اومد ثواب کنه کباب شد
یه روز گاوی پاش می شکنه دیگه نمی تونه بلند شه، کشاورز دامپزشک میاره.
دامپزشک می گه اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید
گوسفند اینو می شنوه و میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمی کنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو رو پات بایست
باز گاو هر کاری می کنه نمی تونه بایسته رو پاش....
روز سوم دوباره گوسفند می ره میگه سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو
پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی.گاو با هزار زور پا میشه..
صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و می بینه گاو رو پاش وایساده
از خوشحالی بر می گرده می گه گاو رو پاش وایساده جشن می گیریم...

گوسفند رو بکشید.

برای نویسنده این مطلب yasina تشکر کننده ها:
pejmanava (پنج شنبه فروردين ماه 14, 1393 9:03 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
yasina
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 203
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 10, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 97 بار
تشکر شده: 252 بار
امتياز: 2440

Re: داستانک

پستتوسط yasina » پنج شنبه فروردين ماه 14, 1393 2:38 pm




باغ وحش مملو از جمعیت بود ، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد :

" بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ".

بعد از مدتی مجددن از بلند گو اعلام شد :

" بازدیدکننده گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید "

این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد ،

آخرین هشدار بلندگو این بود :

" حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید "

دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد .!!!



برای نویسنده این مطلب yasina تشکر کننده ها: 2
pejmanava (پنج شنبه فروردين ماه 14, 1393 9:07 pm), tafgah72 (سه شنبه فروردين ماه 26, 1393 12:13 pm)
رتبه: 14.29%
 
نماد کاربر
yasina
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 203
تاريخ عضويت: جمعه اسفند ماه 10, 1391 12:30 am
تشکر کرده: 97 بار
تشکر شده: 252 بار
امتياز: 2440

داستان آموزنده سلام بی جواب

پستتوسط tafgah72 » سه شنبه فروردين ماه 26, 1393 12:13 pm




روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."


سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."

سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."

سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟

بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.

پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.




برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 2
pejmanava (سه شنبه فروردين ماه 26, 1393 1:00 pm), yosra69 (سه شنبه فروردين ماه 26, 1393 6:13 pm)
رتبه: 14.29%
 
tafgah72
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 932
تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
تشکر کرده: 918 بار
تشکر شده: 1132 بار
امتياز: 6280

Re: داستانک

پستتوسط yosra69 » سه شنبه فروردين ماه 26, 1393 6:13 pm

کشتن مادرشوهر

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهرش مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: «آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.»
داروساز لبخندی زد و گفت: «دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.»
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (5)

إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا (6) (انشراح)



برای نویسنده این مطلب yosra69 تشکر کننده ها:
Peshang (چهارشنبه فروردين ماه 27, 1393 3:05 pm)
رتبه: 7.14%
 
نماد کاربر
yosra69
کاربر طلایی
کاربر طلایی
 
پست ها : 1059
تاريخ عضويت: دوشنبه بهمن ماه 22, 1391 12:30 am
محل سکونت: روانسر
تشکر کرده: 1401 بار
تشکر شده: 1767 بار
امتياز: 17660

قبلي

بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 3 مهمان