در این بخش داستانهای کوتاه و بلند قرار داده می شود
مديران انجمن: tarannom, CafeWeb, Dabir, Noha, bahar, Modir-Farhangi
توسط tafgah72 » سه شنبه دي ماه 12, 1391 8:48 pm
در شبی سرد پادشاه به نگهبانی برخورد کرد و گفت :
سردت نیست؟؟؟
نگهبان گفت عادت کردم!
شاه گفت: میگویم برایت لباس گرم بیاورند!
شاه گفته اش را فراموش کرد.
صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار قصر نوشته بود :
پادشاه ! سالها به سرما عادت داشتم ، وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد!
- برای نویسنده این مطلب tafgah72 تشکر کننده ها: 2
- Sanam1 (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am), mehr (يکشنبه ارديبهشت ماه 7, 1392 2:51 am)
-
tafgah72
- کاربر طلایی
-
- پست ها : 932
- تاريخ عضويت: پنج شنبه تير ماه 15, 1391 11:30 pm
- تشکر کرده: 918 بار
- تشکر شده: 1132 بار
- امتياز: 6280
-
بازگشت به داستانهای کوتاه و بلند
کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 2 مهمان